جنگ نهروان
جنگ نهروان با خوارج سال 37 يا 38 هجرى
خوارج همان كسانى بود كه در روز جنگ صفين به انكار حكميت پرداخته گفتند:نيست حكومتى مگر براى خدا.پيش از اين درباره نخستين كسى كه اين سخن را بر زبان راند گفتوگو كرديم .همچنين يكى ديگر از نامهاى اين جماعت،حروريه است.زيرا در ابتداى ماجرايشان در محلى به نام حروراء گرد آمدند.على (ع) با آنان به جنگ برخاست و در محلى به نام نهروان،جايى در ميان بغداد و حلوان،آنان را كشت.آنان ولايت ابو بكر و عمر را پذيرفتند و از عثمان و على برائت جستند.آنان ولايت عثمان را تا قبل از بدعتهايى كه عثمان گذارد و ولايت على (ع) را تا پيش از حكميت قبول داشتند.اينان قاريانى بودند كه در جنگ صفين حضور داشتند و پيشانيهايشان از سجدههاى طولانى،سياه شده بود.امير مؤمنان (ع) به ايشان فرمود:كارى كه معاويه به آن دست زده حيلهاى بيش نيست.اما آنان،سخن وى را نشنيده و آن حضرت را به پذيرش حكميت واداشتند و سپس خود آن را انكار كردند.وقايع و حوادث مختلفى در زمان حكومت امويه و عباسيه براى خوارج پيش آمده كه در كتب تاريخ مشهور و مذكور است و تا هماكنون گروهى از آنان در زنگبار،مغرب و شمال افريقا و برخى نقاط ديگر زندگى مى كنند.
طبرى در تاريخ خود روايت كرده است:هنگامى كه على (ع) مىخواست،ابو موسى را براى حكميت روانه كند،دو تن از خوارج به نامهاى زرعة بن برج طايى و حرقوص بن زهير سعدى نزد وى آمدند و گفتند حكميت تنها از آن خداست.على (ع) گفت:حكميت مخصوص خداوند است.حرقوص به آن حضرت گفت:از گناه خود توبه كن و از حكميت دست بردار و ما را به طرف دشمن بر تا با آنها بجنگيم .على (ع) فرمود:اين را به شما گفته بودم اما شما از سخن من سرتافتيد.لاجرم ما ميان خود و ايشان عهدنامهاى نوشتيم و شرطها در آن گذارديم و پيمانها بستيم و خداوند عزوجل فرموده است:به عهد خدا وفا كنيد چون پيمانى بستيد و قسمها را پس از استوار داشت آنها مشكنيد و حال آنكه خدا را بر آنها كفيل قرار دادهايد» (1) حرقوص گفت:اين گناهى است كه بايد از آن توبه كنى.على (ع) فرمود:اين گناه نيست ولى انديشهاى خطاست و سستى در كار.من قبلا به شما گفتم و شما را از اين كار بر حذر داشتم.زرعه گفت :به خدا قسم اگر دست از حكميت دادن مردان برندارى با تو مىجنگم و از اين كار رضايت و تقرب الهى را مىجويم.على (ع) گفت:«بدبختى براى تو باد!چه چيز تو را چنين تيره روز كرد گويى تو را مى بينم كه كشته شدهاى و باد بر تو مىوزد».زرعه گفت:دوست دارم چنين شود .على (ع) گفت:اگر بر حق بودى،مرگ در راه حق آسودگى از دنيا بود اما شيطان شما را فريب داده است از خداوند عزوجل بترسيد.
آنها از نزد على (ع) خارج شدند و همچنان مىگفتند:حكميت خاص خداست.على (ع) روزى براى ايراد سخنرانى بيرون آمد و در بين سخنرانيش شنيد كه از اطراف مسجد فرياد حكميت خاص خداست برآوردند.آن حضرت فرمود:الله اكبر.اين سخن حقى است كه از آن اراده باطل مىكنند.روزى يكى از آنان در اثناى سخنرانى على (ع) به آن حضرت گفت:به تو و كسانى كه پيش از تو بودهاند وحى شد كه اگر شرك ورزى،عملت نابود مىشود و از زيانكاران مىشوى (2) على (ع) هم در پاسخ وى اين آيه را تلاوت كرد:شكيبايى كن كه وعده خدا درست است و كسانى كه يقين ندارند تو را به سبكسرى وا ندارند» (3)
طبرى گويد:چون حكميت به وقوع پيوست و على (ع) از صفين بازگشت خوارج از او جدا شدند و چون به نهر رسيدند در آنجا بماندند.على (ع) به همراه گروهى از مردم به كوفه قدم نهاد و خوارج در حروراء جاى گرفتند.
ابن اثير گويد:چون على (ع) از صفين بازگشت،خوارج از او جدا شده به شهر حروراء درآمدند .و دوازده هزار تن در آنجا بماندند و منادى ايشان بانگ برآورد:فرمانده جنگ شبث بن ربعى و امير نماز،عبد الله بن كو است و كار تعيين خليفه پس از جنگ بر عهده شوراى مسلمانان است.و بيعت براى خداوند عزوجل است و امر به معروف و نهى از منكر اقامه مىشود.شيعيان برخاسته به على (ع) گفتند:بيعتى دوباره با تو مىكنيم ما دوست دوستان تو و دشمن مخالفان تو هستيم.خوارج گفتند:شما و شاميان بر كفر باقى مانديد.شاميان بنا بر آنچه دوست داشتند يا بد داشتند با معاويه بيعت كردند و شما نيز با على بيعت كرديد بنابر آنكه با دوست او دوست و با دشمن او دشمن باشيد.زياد بن نضر به آنان گفت:به خدا قسم ما جز به خاطر كتاب خدا و سنت رسولش (ص) با على دست بيعت نداديم.اما شما با او مخالفت كرديد.شيعيان او به نزدش آمدند و گفتند:ما دوست دوستان تو و دشمن مخالفان توييم و ما نيز چنين هستيم و او بر راه حق و هدايت و دشمن او گمراه و گمراهكننده است.
طبرى گويد:على (ع) ،ابن عباس را پيش آنها فرستاد.اما او بدون آنكه نتيجهاى بگيرد،بازگشت .مبرد و ديگران گويند:چون على (ع) ،ابن عباس را به نزد آنان روانه كرد تا با ايشان سخن بگويد ابن عباس به آنان گفت:چرا به امير مؤمنان كينه مىورزيد؟گفتند:او امير مؤمنان بود و چون در دين خدا،ادعاى حكميت كرد از ايمان خارج شد پس بايد بعد از آنكه به كفر اقرار كرد،توبه كند.و در اين صورت ما او را قبول مىكنيم.ابن عباس گفت:سزاوار نيست مؤمنى كه ايمانش به شك نيالوده به كفر اقرار كند.گفتند:او حكميت داده است.ابن عباس گفت:خداوند در مورد كشتن صيد فرمان به حكميت داده و فرموده است:«يحكم به ذوا عدل منكم»،پس چگونه حكميت در مورد امامت باعث ايراد و اشكال شده؟گفتند:بر ضد او حكم داده شده اما او نمىپذيرد .ابن عباس گفت:حكومت مانند امامت است.هرگاه امام مرتكب فسق شود،نافرمانى از او واجب مىشود .اين قول درباره حكمين هم صادق است هنگامى كه آنان خلافى از خود نشان دادند به سخنان آنان نبايد اعتنا كرد.برخى از خوارج به برخى ديگر روى كردند و گفتند:احتجاج قريش را حجتى عليه خود آنان قرار دهيد.اين از جمله كسانى است كه خداوند درباره آنها فرموده: تا با آن معاندان را بترسانى (4)
مبرد گويد:پس از گفتوگوى ابن عباس با آنان،امير مؤمنان (ع) خود با ايشان گفتوگو كرد .و از جمله سخنانى كه به آنان فرمود اين بود كه مگر نمىدانيد وقتى كه اين قوم قرآنها را بر فراز نيزهها بالا بردند به شما گفتم كه اين كار نيرنگ است و اگر آنان مىخواستند قرآن را حكميت دهند بايد به نزد من مىآمدند و از من سؤال مىكردند؟آيا مىدانيد كه هيچ كدام از شما مخالفتر از من با قضيه حكميت نبود؟گفتند:درست مىگويى.فرمود:آيا مىدانيد كه شما مرا بر قبول حكميت واداشتيد تا آنكه مجبور شدم به خواست شما پاسخ گويم و شرط كردم حكميت آن دو زمانى مورد قبول است كه به فرمان خدا حكم داده باشند و هرگاه با فرمان خدا مخالفت كنند من و شما از آن دو بيزارى مىجوييم و شما خوب مىدانيد كه حكم خدا بر ضد من نخواهد بود.گفتند:آرى.ما تو را در دين خدا به قبول حكميت واداشتيم و ما به كفر خود اقرار مىكنيم.اما اكنون توبه كردهايم تو هم مثل ما به كفر خود اقرار و سپس توبه كن.در اين صورت ما تحت فرمان تو به سوى شام مىرويم.فرمود:مگر نمىدانيد خداوند در مورد اختلاف ميان زن و شوهر فرمان به حكميت داده و گفته است:حكمى از بستگان مرد و حكمى از بستگان زن روانه كنيد (5) و نيز هم او درباره صيدى چون خرگوش،كه به نيم درهم برسد فرموده است:دو تن عادل از شما بر آن حكم مىكنند (6) آنان پاسخ دادند:وقتى عمرو مانع شد تا تو در آن عهدنامه بنويسى امير المؤمنين و خود به دست خويشتن لقب خود را زدودى و تنها نوشتى على بن ابيطالب،بنابراين خودت را به دست خويشتن از امارت بركنار داشتى.على (ع) پاسخ داد:رسول خدا (ص) در اين كار اسوه و نمونه من بود .وقتى سهيل بن عمرو نگذاشت پيامبر (ص) لقب رسول الله (ص) را در صلحنامه بنويسد و گفت :اگر اقرار مىكردم كه تو رسول خدايى،ديگر با تو مخالفت نمىكردم و تنها به خاطر فضل تو،تو را بر خود مقدم داشتم و بايد فقط بنويسى محمد بن عبد الله،آن حضرت به من فرمود :اى على عبارت رسول الله را بزداى.گفتم:يا رسول الله (ص) من جرئت ندارم نام تو را از نبوت بزدايم پس آن حضرت خود به دست خويشتن آن عبارت را پاك كرد و فرمود:بنويس محمد بن عبد الله.سپس به من تبسمى كرد و گفت:اى على تو هم در اين قضيه واقع مىشوى و بر آن رضايت مىدهى.سپس آن حضرت (ع) از حروراء بازگشت و خوارج در آنجا ماندگار شدند و از آن پس به آنان حروريه نام نهادند.
مبرد گويد:از جمله اشعار امير مؤمنان (ع) كه در آن هيچ اختلافى نيست،شعرى است كه آن حضرت به هنگامى كه خوارج به او گفتند:بر كفر خود اقرار و سپس توبه كن تا با تو به جنگ شاميان رويم.آن حضرت فرمود:آيا پس از مصاحبت با رسول خدا (ص) و تفقه در دين او كافر بازگردم.آن گاه اين شعر را سرود:
اى خداوند شاهد باش كه من بر دين محمد پيغامبر (ص) هستم و در دين خدا شك ندارم كه من هدايت يافتهام.
در روايت ديگر كه مبرد در الكامل ذكر كرده آمده است:على (ع) به محل خوارج در حروراء رفت و گفت:اين جايگاه كسى است كه اگر امروز در آن فيروزى يابد،روز قيامت هم رستگار مىشود .سپس با آنان سخن گفت.آنان گفتند:ما با پذيرش مسئله حكميت گناهى بزرگ مرتكب شديم و اكنون توبه كرديم.تو هم مانند ما توبه كن تا دوباره با تو همراه شويم.على (ع) فرمود:من از تمام گناهان از خداوند آمرزش مىخواهم.آنان كه شمارشان به شش هزار تن مىرسيد،با على (ع) بازگشتند و چون در كوفه قرار يافتند چنين شايع كردند كه على (ع) از حكميت برگشته است و آن را گمراهى مىداند.اشعث به نزد آن حضرت آمد و گفت:مردم از قول تو مىگويند كه حكميت را گمراهى و پاى فشارى بر آن را كفر مىدانى.پس على (ع) براى سخنرانى برخاست و فرمود:هر كس مىگويد من از حكميت بازگشتهام دروغ گفته و هر كس آن را گمراهى مىبيند،خود گمراه شده است.خوارج با گفتن حكميت خاص خداست از مسجد بيرون شدند.
ابن ابى الحديد گويد:عامل همه خرابيهايى كه در زمان خلافت على (ع) روى داد،اشعث بود و اگر او چنان نمىكرد،جنگ نهروان برپا نمىشد.زيرا على (ع) با آنان از راه كنايى سخن گفتن وارد شد و كلامى به آنان گفت كه همه انبيا و معصومين آن را گفته بودند.خوارج نيز با شنيدن اين كلمه راضى شدند.اما اشعث كارى كرد تا آن حضرت را به سخن گفتن با صراحت واداشت.زيرا به گونهاى از على (ع) پرسش كرد كه جز جواب آشكار راه ديگرى براى پاسخ به او نبود و بدين سان تمام تدبيرهاى على (ع) را تباه كرد.
طبرى گويد:وقتى على (ع) ،ابو موسى را براى حكميت روانه كرد خوارج با يكديگر ديدار كردند و در منزل عبد الله بن وهب راسبى گرد آمدند.عبد الله براى آنان سخنانى ايراد كرد و گفت :بياييد با ما از اين قريهاى كه ساكنان آن ستمگرند بيرون شويم.آنان امر عبد الله را پذيرفتند و سپس با مردم بصره نامهنگارى كردند و شب جمعه و روز آن را به عبادت پرداختند و روز شنبه به حركت درآمدند تا در پل نهروان فرود آمدند.اصحاب و پيروان على (ع) به نزد آن حضرت درآمدند و با او بيعت كرده گفتند:ما دوستان كسى هستيم كه تو با آنان دوستى و دشمنان كسانى هستيم كه تو با آنان دشمنى.على (ع) با آنان سنت پيامبر (ص) را شرط كرد .پس ربيعة بن ابى شداد خثعمى،از كسانى كه در جنگهاى جمل و صفين على (ع) را همراهى كرده و پرچمدار خثعم بود،به نزد آن حضرت درآمد.على (ع) به او فرمود:بر كتاب خدا و سنت رسول او (ص) بيعت كن.پاسخ داد:بر سنت ابو بكر و عمر بيعت مىكنم.على (ع) فرمود:واى بر تو !اگر ابو بكر و عمر بر غير كتاب خدا و سنت رسول او (ص) عمل مىكردند،بر حق نمىبودند .ربيعه نيز دست بيعت داد.على (ع) به او نگريست و گفت:گويى تو را مىبينم كه با اين خوارج حركت كرده و كشته و زير پاى اسبان لگد كوب شدهاى.ربيعه در جنگ نهروان به همراه خوارج بصره بود كه كشته شد.
پانصد تن از خوارج بصره گرد آمدند و مسعر بن فدكى تميمى را به فرماندهى خود قرار دادند .ابن عباس از اين ماجرا آگاهى يافت و ابو الاسود دئلى را به دنبال ايشان فرستاد.ابو الاسود در كنار پل بزرگ به آنان رسيد.هر دو گروه مقابل هم قرار گرفتند تا آنكه شب در ميان آنان جدايى انداخت.مسعر با اصحاب خود از تاريكى شب استفاده كرد و خود را به عبد الله بن وهب در نهروان رسانيد.على (ع) در كوفه به سخنرانى ايستاد و فرمود:ستايش خداى را سزد،اگر چه روزگار پيشامدهاى سخت و حوادث بزرگ به بار آرد.اما بعد،نافرمانى باعث حسرت و در پى آن موجب پشيمانى است.من درباره حكميت اين دو تن و نيز مسئله حكميت نظر خود را به شما گفتم.اگر قصير صاحب راى و نظرى باشد و لكن شما همان را خواستيد كه خود گفته بوديد و كار من و شما بدان گونه شد كه برادر هوازن گويد:نظر خود را در انحناى دره به ايشان بازگفتم اما آنان راه درست را تا نيمروز فردا ندانستند.
هشداريد كه اين دو مرد كه به عنوان حكم براى كار خود برگزيديد،حكم قرآن را پشت سر خود افكندند و آنچه را كه قرآن ميرانده بود،احيا كردند و هر كدامشان بيرون از هدايت الهى،از هوا و هوس خويش پيروى كردند و بدون حجتى روشن و سنتى قطعى،داورى كردند.و سپس در حكم خويش اختلاف كردند و هيچ كدامشان به راه راست هدايت نشدند.و خداوند و پيامبرش و مؤمنان صالح از آنان بيزارى جستند.پس آماده حركت به سوى شام شويد تا ان شاء الله روز دوشنبه به اردوگاه خود برويد.سپس از منبر پايين آمد و به خوارج نامه نوشت كه:اين دو مرد كه به حكمتيشان رضايت داديم با قرآن به مخالفت برخاستند و از هواهاى خود پيروى كردند.پس به سوى ما روى كنيد كه ما به طرف دشمن خود و دشمن شما مىرويم و ما بر همان كارى هستيم كه پيش از اين بر آن بودهايم.خوارج در پاسخ او نوشتند:تو به خاطر پروردگارت خشمگين نيستى بلكه به خاطر خويشتن خشم گرفتهاى.اگر به كفر خويش گواهى دهى و توبه كنى در ماجرايى كه ميان ما و تو رخ داده است تأمل مىكنيم وگرنه منصفانه به تو اعلام جنگ مىدهيم و بدان كه خداوند خيانتكاران را دوست ندارد.على (ع) از آنان نوميد شد و بهتر ديد كه آزادشان بگذارد و با افراد ديگر خويش به جانب شام لشكر كشد.آن حضرت به عبد الله بن عباس امير بصره نامهاى نوشت و به او دستور داد تا مردم بصره را براى اين جنگ روانه سازد.ابن عباس نامه على (ع) را براى مردم بصره خواند و به آنان فرمان داد با احنف به لشكر على (ع) بپيوندند.هزار و پانصد تن از مردم بصره اعلام آمادگى كردند.ابن عباس اين شمار را كم دانست و براى مردم به سخنرانى ايستاد و گفت:تنها يك هزار و پانصد تن از شما مىخواهند بدين جنگ روانه شوند حال آنكه شما شصت هزار تنيد.با جارية بن قدامه سعدى روان شويد.و كسانى را كه در اين كار تأخير روا دارند تهديد كرد و ابو الاسود را مأمور جمع آنان كرده .هزار و هفتصد تن به نزد جاريه گرد آمدند و در نخليه به على (ع) پيوستند.آن حضرت سران كوفه را جمع كرد و طى سخنانى به ايشان فرمود:اى مردم كوفه شما در كار حق،برادران و ياران من به حساب مىآييد و در جهاد با دشمنان منحرفم،ياران منيد.به وسيله شما،مخالفان را سركوب مىكنم و موافقان را به اطاعت كامل درمىآورم.آنگاه از هر يك از سران قبيلهها خواست تا نام و آمار جنگاوران خويش را براى آن حضرت بنويسد.سعيد بن قيس همدانى برخاست و گفت:اى امير المؤمنين!ما شنيديم و فرمان برديم و دوستى و خيرخواهى مىكنيم من نخستين كسى هستم كه آنچه را كه خواستى مىآورم.معقل بن قيس رياحى نيز برخاست و سخنانى مانند سعيد بن قيس گفت.عدى بن حاتم و زياد بن خصفه و حجر بن عدى و بزرگان مردم و سران قبايل هر يك سخنانى از اين دست گفتند.پس شصت و پنج هزار تن براى جنگ آماده شدند كه با جنگجويان بصرى شمار آنها به شصت و هشت هزار و دويست تن رسيد.على (ع) اطلاع يافت كه برخى مىگويند :اى كاش ما را نخست براى جنگ با حروريان مىبرد و از آنان آغاز مىكرديم و پس از يكسره كردن كار آنان به جنگ اين منحرفان مىرفتيم.بنابراين آن حضرت براى ايشان به سخنرانى پرداخت و فرمود:اما به نظر ما پرداختن به گروه ديگر غير از اين خوارج مهمتر است.گفتوگو درباره ايشان را رها كنيد و به سوى گروهى رويد كه به جنگ شما پرداختهاند تا پادشاهانى ستمگر شوند و بندگان خدا را به بندگى خويش گيرند.پس از هر طرف فرياد كردند اى امير المؤمنين به هر سويى كه خود دوست دارى ما را رهسپار كن.صيفى بن فسيل شيبانى برخاست و گفت:اى امير مؤمنان!ما حزب تو و ياران توييم با كسى كه تو با آنان مىجنگى،مىجنگيم و با هر كس كه بازگشت كند همدلى كنيم.ما را به سوى دشمنان خود ببر هر كه باشند و هر كجا باشند كه اگر خدا بخواهد زحمت كمى عده و كم همتى پيروان را نخواهى داشت.محرز بن شهاب تميمى از قبيله بنى سعد نيز برخاست و گفت:اى امير مؤمنان!شيعيان تو،در يارى رساندن به تو و تلاش در پيكار با دشمنت چونان قلبى واحد است.شاد باش كه پيروزى از آن توست.و ما را به سوى هر يك از دو گروهى كه خود دوست دارى ببر.ما پيروان توييم كه در اطاعت از تو اميدوار و از جهاد با دشمنت خواستار پاداش شايسته هستيم و از يارى نكردن تو و سرتافتن از تو،سختترين عقوبت را انتظار مىكشيم.
مسعودى گويد:على (ع) ،كوفه را با سى و پنج هزار تن ترك گفت و از بصره نيز،از طرف ابن عباس،ده هزار تن كه احنف بن قيس و جاريه بن قدامه سعدى نيز در ميان آنان بودند به آن حضرت ملحق شدند.اين واقعه در سال 38 ه واقع شد.على (ع) در شهر انبار فرود آمد و لشكرها در آن ديار به آن حضرت مىپيوستند.على (ع) براى مردم سخنرانى و آنان را به جهاد تشويق كرد و فرمود:پيش به سوى قاتلان مهاجران و انصار!اينان بسيار تلاش كردند تا نور خدا را فرو نشانند و براى كشتن رسول خدا (ص) و يارانش تلاش بسيار كردند.هشداريد كه پيامبر (ص) مرا فرمود كه با ناكثان جنگ كنم و آنان كسانى بودند كه از كار ايشان آسوده شديم و هنوز با مارقان روبهرو نشدهايم و اكنون بايد به جنگ قاسطان روانه شويم كه ايشان براى ما مهمتر از خوارج هستند.پس به جهاد با قومى بشتابيد كه مىخواهند فرمانروايان ستمگر باشند و مردم آنان را ارباب خود بدانند و آنان هم بندگان خدا را براى خود به بندگى بگيرند و حال آنها را به مثابه دولت رسيده دست به دست بگردانند.اما آنان فقط خواستار آغاز جنگ با خوارج بودند.
ابو العباس مبرد در كتاب كامل درباره خوارج نوشته است:آنان به طرف نهروان حركت كردند .از جمله اخبار جالب مربوط به ايشان آن است كه آنان در سر راه خود با مسلمانان و مسيحيان برخورد مىكردند.ايشان مسلمان را مىكشتند،زيرا در نظر آنان كافر بود،چون اعتقاد خوارج را قبول نداشت.اما مسيحى را نمىكشتند و مىگفتند:ذمه پيامبرتان را حفظ كنيد.وى در همين زمينه مىنويسد:واصل بن عطاء با عدهاى مىرفت و با چند تن از خوارج برخورد كرد.واصل به ايشان گفت:اين از شأن شما نيست كناره گيريد و مرا با آنان رها كنيد.جان آنان به مخاطره بزرگى افتاده بود ولى گفتند:هر چه تو مىگويى.واصل به سوى آنان رفت.ايشان از وى پرسيدند :تو و يارانت بر چه هستيد؟واصل گفت:ما گروهى مشركيم كه به شما پناهنده شدهايم تا سخن خدا را بشنويم و حدودش را بدانيم.آنان گفتند:ما تو را پناه دهيم.گفت:پس به ما ياد دهيد .آنان نيز احكام خود را به واصل و همراهانش آموختند و واصل هم مىگفت:من و يارانم پذيرفتيم .خوارج گفتند:با هم برويد اينك شما برادران ما هستيد.واصل گفت:اينك شما بايد ما را به جايى امن برسانيد.زيرا خداوند مىگويد:«اگر كسى از مشركان از تو پناه خواست،او را پناه ده تا كلام خدا را بشنود و سپس او را به جايى امن برسان» (7) خوارج به يكديگر نگريستند.سپس گفتند:حق با شماست.و با آنان همراه شدند تا ايشان را به محلى امن رساندند.همچنين مبرد گويد:عبد الله بن جناب صحابى رسول خدا (ص) ،در حالى كه بر گردنش قرآنى آويخته و بر خرى سوار بود و زنش نيز باردار بود،با خوارج روبهرو شد آنان به وى گفتند:آنچه تو بر گردنت آويختهاى به ما دستور مىدهد كه تو را بكشيم.پس يكى از آنان جست و خرماى ترى را كه از نخلى افتاده بود،در دهان گذارد.پس بانگ بر او زد و وى آن را از دهان بيرون انداخت.در اين اثنا خوكى نمايان شد و يكى از خوارج ضربتى بر خوك زد و آن را كشت و گفت:اين فساد در زمين است.طبرى گويد:صاحب خوك آمد و كسى كه آن را كشته بود،صاحب خوك را راضى كرد.جناب كه چنين ديد گفت:اگر شما واقعا همين گونهايد كه من ديدم پس از جانب شما ترسى نبايد داشته باشم.من مسلمانم و در اسلام من هم خللى پديد نيامده است و شما مرا امان مىدهيد؟گفتند:بيمناك مباش و چون جناب با آنان روبهرو شد،ايشان به وى چنين گفته بودند.
مبرد مىنويسد:سپس از جناب پرسيدند:درباره على پس از آنكه حكميت را پذيرفت و نيز درباره حكميت چه عقيدهاى دارى؟گفت:على (ع) از شما داناتر به خدا و باتقواتر در دينش و بيناتر است.گفتند:تو پيرو هدايت نيستى بلكه تنها بر نام مردان،از آنها پيروى مىكنى.طبرى مىنويسد :آنان به وى گفتند:به خدا تو را چنان بكشيم كه هيچ كس را آن گونه نكشته باشيم.آنگاه وى را گرفته بازوانش را بستند سپس به سوى او و زنش كه آبستن و نزديك به وضع حمل بود روى آوردند.پس جناب را خوابانيدند و سرش را بريدند و خون او در آب روان شد.آن گاه به طرف زن هجوم بردند.آن زن گفت:من زنى بيش نيستم.آيا از خداوند نمىترسيد؟!پس شكمش را دريدند و سه زن ديگر از قبيله طى را كشتند.ام سنان صيداوى را نيز به قتل رساندند.
مبرد گويد:آنان با صاحب آن نخل كه مردى نصرانى بود،برخورد كردند.آن مرد به ايشان گفت :اين نخل از شما.آنان گفتند:ما آن را جز در برابر بهاى آن نمىخواهيم.مرد نصرانى گفت :شگفتا!آيا كسى چون عبد الله بن جناب را مىكشيد و خرما را جز به پرداخت بهاى آن قبول نمىكنيد!!مسعودى گويد.سپاه خوارج به چهار هزار تن رسيد.آنان با عبد الله بن وهب راسبى دست بيعت دادند و به مداين رفتند و عبد الله بن جناب،عامل على (ع) بر آن شهر را سر بريدند و شكم زن حاملهاش را دريدند و زنان ديگرى جز او را نيز به قتل رساندند.طبرى گويد:على (ع) از كشته شدن عبد الله بن جناب توسط خوارج و تعرض آنان به ديگران آگاهى يافت.على (ع) ،حارث بن مره عبدى را فرستاد تا درباره خبرى كه به آنان رسيده بود،تحقيق كند.اما خوارج،او را نيز كشتند.اين خبر نيز به على (ع) رسيد.مردم به آن حضرت گفتند:چرا بايد دست از جنگ با اين گروه بكشيم و آنان را جانشين خود در ميان خانواده و اموالمان قرار دهيم؟ما را به سوى ايشان بر.و چون از كار آنها فارغ شديم به جنگ شاميان مىرويم.اشعث كندى نيز برخاست و سخنانى مانند اين گفت.مردم پيش از اين وى را متهم مىكردند كه او هم نظر خوارج را قبول دارد.پس على (ع) بانگ كوچ سر داد.و به سوى آنان روانه شد.مسعودى گويد:على (ع) ،حارث بن مره عبدى را به عنوان پيك به سوى آنان فرستاد تا به بازگشت بخواندشان .اما خوارج كار او را ساختند و به على پيغام دادند اگر از حكميت توبه كردى و به كفر خود گواهى دادى ما با تو دست بيعت مىدهيم و اگر از اينكه گفتيم سرتافتى،كناره گير تا ما خود امامى براى خويش برگزينيم.ما از تو بيزارى مىجوييم.على (ع) به آنان پيغام داد:قاتلان برادرانم را به دست من سپاريد تا آنان را قصاص كنم.سپس با شما متاركه كنم تا از كار جنگ با اهل مغرب آسوده شوم و شايد تا آن هنگام خداوند دلهاى شما را دگرگون كند.خوارج به وى پاسخ دادند:ما همگى قاتلان ياران تو و مباح كننده خون ايشان و شريك در قتل آنانيم .
ابراهيم بن ديزيل در كتاب صفين گويد:چون على (ع) آهنگ خروج از كوفه به سمت حروريه را كرد،يكى از اصحاب وى كه منجم بود و مسافر بن عفيف ازدى نام داشت،گفت:اى امير مؤمنان !در اين ساعت حركت مكن.و در فلان ساعت حركت كن.زيرا اگر در اين هنگام سفر كنى خود و يارانت به آزار و زيانى سخت دچار مىشويد و اگر در فلان وقت بروى،پيروزى را از آن خود ساختهاى .على (ع) به او فرمود:آيا مىدانى در شكم اسب من چيست؟گفت:اگر بينديشم مىدانم.على (ع) گفت:هر كس تو را بر اين كار تصديق كند،به قرآن دروغ بسته كه خداوند فرموده است:«علم قيامت در نزد خداست او باران مىفرستد و مىداند آنچه را كه در زهدانهاست.» (8) سپس فرمود:محمد (ص) هم آنچه را كه تو ادعا مىكنى،ادعا نكرد.آيا مىپندارى كه ساعتى را نشان مىدهى كه هر كس در آن سفر كند بلا و بدى از او دور شود و از ساعتى بر حذر مىدارى كه هر كس در آن سفر كند زيان و سختى به او مىرسد؟هر كس اين گفتار تو را باور دارد از استعانت به خدا بىنياز مىشود و آن كسى كه به كار تو يقين دارد،بايد تو را حمد و سپاس گويد نه خدا را.پس هر كس در اين باره به تو ايمان داشته باشد،من بر او مطمئن نيستم كه براى خدا ضد و همتايى قرار نداده باشد.خداوندا فالى جز فال تو و گزندى جز گزند تو و خدايى جز تو نيست.آن گاه فرمود:ما در همين ساعتى كه از حركت در آن بازداشته شدهايم،مىرويم .سپس به مردم روى كرد و فرمود:اى مردم!شما را از فراگيرى نجوم بر حذر مىدارم مگر به قدرى كه در بيابان يا در دريا به دانستن آن براى پيدا كردن راه حاجت داشته باشيد.زيرا منجم همچون كاهن و كاهن مانند كافر و جايگاه كافر در جهنم است.هشدار به خدا سوگند اگر به من خبر رسد كه تو به نجوم عمل مىكنى تو را در زندان براى هميشه نگه مىدارم و حقوقت را از بيت المال قطع مىكنم.سپس در همان ساعتى كه وى را نهى كرده بود حركت كرد و به پيروزى هم دست يافت.آن حضرت پس از اين فرمود:«اگر در همان ساعتى كه او با ما گفته بود،حركت مىكرديم مردم مىگفتند چون او در آن وقت مخصوص حركت كرده بود،پيروز شد.بدانيد محمد (ص) ،هيچ منجمى نداشت و براى ما هم بعد از او منجمى نيست.
مسعودى گويد:وقتى پيك،قول خوارج را به اطلاع آن حضرت رسانيد كه گفته بودند:ما همه قاتلان ياران توايم.آن قاصد از يهوديان سواد بود و به آن حضرت اطلاع داد كه خوارج از نهر طبرستان عبور كردهاند.در آن هنگام بر روى اين نهر،پلى بود كه بدان پل طبرستان مىگفتند و محل آن در ميان بغداد و حلوان جاى داشت.پس على (ع) فرمود:به خدا قسم از آن نهر رد نشدهاند و نمىتوانند از آن بگذرند تا آنكه ما آنان را در رميله بكشيم.سپس اخبار متواتر،مبنى بر عبور خوارج از آن نهر و از آن پل،به على (ع) رسيد اما وى همچنان از پذيرفتن آن خوددارى مىورزيد و سوگند مىخورد كه ايشان از آن رد نشدهاند و ميدان جنگ با ايشان قبل از اين نهر است.
ابن اثير مىنويسد:سپس خوارج آهنگ پل رود را كردند.آنها در طرف غربى پل بودند.ياران على (ع) به آن حضرت گفتند:آنان از نهر عبور كردند.فرمود:هرگز از آن نمىگذرند.پس مقدم سپاهش را فرستاد و او بازگشت و خبر داد كه خوارج از پل گذشتهاند و ميان ايشان و على (ع) يك پيچ نهر فاصله بود.چون مقدم (طليعه) سپاه از ايشان ترسيده بود به آنان نزديك نشده بازگشته بود و به آن حضرت خبر داد كه ايشان از رود عبور كردهاند.
مدائنى در كتاب خوارج مىنويسد:چون على (ع) به سوى نهروانيان بيرون شد،مردى از يارانش،كه در طليعه سپاه آن حضرت بود،دويد تا به وى رسيد و گفت:مژده يا امير المؤمنين.على (ع) پرسيد:چه مژدهاى؟گفت:چون نهروانيان خبردار شدند كه به سوى ايشان روانهاى،از نهر گذشتند .پس خوش باش كه خداوند كتفهاى آنان را به تو تحفه داد.على (ع) به او گفت:آيا خودت ديدى كه آنان از رود عبور كنند؟گفت:آرى.آن حضرت سه بار از وى اين سؤال را كرد و او را سوگند داد و آن هر بار مىگفت آرى.على (ع) فرمود:به خداى سوگند آنان رد نشدهاند و رد نخواهند شد و قتلگاه آنان پايين نطفه است.به خدايى كه دانه را شكافت و موجودات را پديد آورد آنان به اثلات و قصر بوران نرسند تا خداوند آنان را هلاك كند.و كسى كه دروغ بندد تيره روز شود.سپس سوارى ديگر آمد و در حالى كه مىدويد قول مرد نخست را تكرار كرد.اما على (ع) به سخن او وقعى ننهاد.سواران هر يك به شتاب مىآمدند و سخنانى از اين دست مىگفتند .پس على (ع) برخاست و بر پشت اسبش گردش كرد تا آنكه به رود رسيد و آن قوم را ديد كه نيام شمشيرها را شكسته و پاهاى چهارپايان خود را پى كرده و بر زانوانشان افتاده بودند و يكصدا با بانگى بلند و با شادى فرياد حكميت خاص خداوند است را سر داده بودند.
مسعودى گويد:على (ع) به سوى آنان روانه شد و بر ايشان اشراف يافت آنان در محلى معروف به رميله اردو زده بودند.
ابن اثير در كامل گويد:على (ع) پيش رفت و آنان را در كناره پل ديد كه هنوز از نهر رد نشده بودند.مردم در سخن على (ع) ترديد كردند.و چون ديدند خوارج از رود عبور نكردهاند،تكبير سردادند و على (ع) را از حالت آنان آگاه كردند.على (ع) فرمود:به خداى سوگند نه به من دروغ گفته شده و نه دروغ گفتهام.
طبرى گويد:وقتى على (ع) به رود رسيد،به خوارج پيغام داد:قاتلان برادران ما را به ما تسليم كنيد تا ايشان را قصاص كنيم.من با شما متاركه مىكنم و دست باز مىدارم تا شاميان را ديدار كنم.شايد خداوند تا آن هنگام دلهاى شما را دگرگون سازد و شما را به وضعى بهتر از آنچه اكنون گرفتار آيند ببرد.خوارج پاسخ دادند:همه ما قاتلان ايشانيم و همه ما خون آنها و خون شما را حلال مىشمريم.قيس بن سعد بن عباده نزد آنان رفت ايشان را اندرز داد و با آنان احتجاج كرد و گفت:كارى بس بزرگ مرتكب شدهايد.به مشرك بودن ما گواهى دادهايد و خونهاى مسلمانان را ريختيد.اما اين سخنان در ايشان اثرى نكرد.ابو ايوب انصارى نيز براى آنان سخنرانى كرد و گفت:ما و شما به همان حال نخستيم كه بوديم.پس چرا با ما مىجنگيد؟گفتند :اگر امروز از شما پيروى كنيم فردا تن به حكميت مىسپاريد.گفت:شما را به خدا سوگند مىدهم از بيم فتنه سال آينده،امسال فتنه مكنيد.امير مؤمنان (ع) نيز به ايشان گفت:اى گروهى كه از سر لجاجت به دشمنى آمدهايد و به خاطر هوس از راه حق به كنارى افتادهايد.مگر نمىدانيد كه من خود شما را از پذيرش حكميت بازداشتم و به شما گفتم شاميان تنها به خاطر فريب شما،حكميت را مىخواهد و آگاهتان كردم كه اين قوم نه اهل دينند و نه اهل قرآن.من بهتر از شما ايشان را مىشناسم.در كودكى و بزرگيشان آنان را تجربه كردم.ايشان اهل مكر و خيانتند و شما هم اگر از راى من سر بتابيد از دورانديشى كناره گرفتهايد.اما شما مرا نافرمانى كرديد تا آنكه مجبور به پذيرش حكميت شدم و چون حكميت را پذيرفتم براى آن شروطى قرار دادم و پيمانها گرفتم و از حكمين تعهد گرفتم كه آنچه را كه قرآن زنده كرده است آنان نيز احيا كنند و آنچه را كه قرآن از ميان برده است آنان نيز از ميان ببرند.اما آن دو به اختلاف افتادند و حكم قرآن و سنت را مخالفت كردند.ما نيز به امر آنان اعتنايى نكرديم و هم اكنون بر سر همان كار نخستيم.پس شما را چه مىشود و از كجا مىآييد.گفتند :ما حكميت را گفتيم و قبول كرديم و چون آن را پذيرفتيم گناهكار شديم و بدين سبب كافر شديم و توبه كرديم.پس اگر تو هم مانند ما توبه كنى ما از تو و با توييم و اگر توبه نكنى از ما كناره بگير كه ما با تو منصفانه سر جنگ داريم كه خداوند خيانتكاران را دوست ندارد .على (ع) فرمود:به رنج و محنت افتيد،چنان كه كسى از شما باقى نماناد!آيا پس از ايمانم به رسول خدا (ص) و هجرتم با او و جهادم در راه خدا به كفر خويش اعتراف كنم؟!در اين صورت گمراهم و هدايت شده نيستم.سپس از آنان روى برگردانيد.پس بانگ دادند:با آنان سخنى مگوييد و همگى آماده ديدار پروردگار باشيد.مژده،مژده به سوى بهشت درآييد!على (ع) از پيش آنان برفت و لشكر خود را آراست و خوارج نيز به آرايش سپاه خويش مشغول شدند.
طبرى مىنويسد:على (ع) پرچم امان را به دست ابو ايوب داد.او خطاب به نهروانيان بانگ زد:كسى كه به زير پرچم درآيد و كسى را نكشته باشد در امان است.و آن كس كه به سمت كوفه يا مداين بازگردد در امان است.پس پانصد تن از آنان به سوى بند نيجين بازگشتند و عدهاى ديگر از آنان به طرف كوفه و گروهى ديگر،در حدود صد تن،به سوى مداين رفتند.سپاه خوارج چهار هزار تن بودند كه پس از اين دو هزار و هشتصد تن براى نبرد باقى ماندند و به سپاه على (ع) حمله بردند.مسعودى گويد:على (ع) خود در مقابل آنان ايستاد و آنان را به بازگشت و توبه دعوت كرد.اما آنان از پذيرش دعوت آن حضرت امتناع ورزيده بر ياران وى تير پراندند .به آن حضرت گفته شد:به ما تير انداختند فرمود:دست از آنها بازداريد و آنان را سه بار دعوت كردند.على (ع) به يارانش اجازه جمله نمىداد تا آنكه يكى از يارانش را كه به تير خوارج كشته شده بود نزد آن حضرت آوردند.وى فرمود:الله اكبر.اكنون جنگ با ايشان رواست .بر آنان يورش بريد.مردى از خوارج بر اصحاب على (ع) هجوم آورد و در ميان ايشان جنگ مىكرد و به هر طرف حمله مىبرد و مىگفت:آنان را مىزنم اگر على را ببينم اين شمشير سپيد و نرم را بر او مىزنم.
على (ع) به جنگ او شتافت و گفت:
اى كسى كه به دنبال على مىگردى من تو را نادانى تيرهروز مىبينم.
من به رويارويى تو نيازى ندارم پس بشتاب كه من اينجايم.
على (ع) بر او حمله برد و وى را كشت.سپس يكى ديگر از خوارج به ميدان آمد و در ميان ياران على (ع) به جنگ پرداخت و پيوسته يورش مىآورد و مىگفت:
آنان را مىزنم و اگر على را ببينم با شمشير برانم لباس حسرت را بر تن او مىپوشانم .
على (ع) به جنگ او رفت و گفت:
اى كسى كه در پى على هستى اينك به نيكى بنگر كه حسرت بر كدام يك از ما قرار خواهد گرفت .
على (ع) بر او حمله برد و با نيزه بر وى زد و نيزه را واگذارد.على (ع) بازگشت در حالى كه مىگفت:ابو الحسن را ديدى و ديدى آنچه را كه برايت ناراحت كننده بود.
مبرد گويد:چون على (ع) در نهروان در برابر ايشان قرار گرفت و گفت:جنگ را با آنان نياغازيد تا آنان خود شروع كنند.پس يكى از آنها بر صف سپاهيان على (ع) حمله برد و سه تن از آنان را كشت.سپس گفت:
آنان را مىكشم و على را نمىبينم و اگر على آشكار شود بر دهان او شمشير خواهم زد.
پس على (ع) به سوى او رفت و او را كشت.چون شمشيرش با او درآويخت گفت:بهبه!رفتن به سوى بهشت!عبد الله بن وهب يكى از سران خوارج،گفت:به خدا نمىدانم به سوى بهشت مىرويم يا جهنم؟
يكى از خوارج،از بنى سعد،گفت:عبد الله فريب خورده است.و او را مىبينم كه دچار شك و ترديد شده است.عبد الله به همراه عدهاى از جنگ كناره گرفت.على (ع) فرمود:از آنان ده تن كشته نمىشوند و از آنان ده تن جان سالم بدر نمىبرند.پس از آنان نه يا هفت تن به هلاكت رسيدند و هشت تن به سلامت جان بدر بردند.مسعودى مىنويسد:على (ع) گفت:به خداى سوگند از آنان جز ده تن خلاصى نمىيابند و جز ده تن كشته نمىشوند.پس از ياران على نه تن كشته شدند و از خوارج هم فقط ده تن جان سالم يافتند.سپس خوارج بانگ برداشتند.پيش به سوى بهشت!بر مردم حمله بريد.
ابو عبيده معمر بن مثنى روايت كرده است:على (ع) به اصحابش نگاه كرد و به آنان گفت:بر آنان حمله كنيد.من نخستين كسى هستم كه بر آنان هجوم مىبرم.سپس سه بار با ذوالفقار،به سختى حمله برد.و در هر بار چنان مىجنگيد كه شمشير انحنا برمىداشت.آن گاه از ميدان كناره مىگرفت و شمشيرش را با زانوانش راست مىكرد دوباره هجوم مىآورد تا آنكه آنها را كشت.
طبرى نويسد:تيراندازان،تير به طرفشان انداختند و سواران از راست و چپ بر آنها تاختند و پيادگان با نيزهها و شمشيرها هجوم بردند و زمانى نگذشت كه آنها را به خاك و خون انداختند .فرمانده سواران كه شاهد نابودى يارانش بود بانگ برآورد:فرود آييد.آنان در صدد پايين آمدن از مركوبهايشان بودند كه باز سواران على (ع) حمله كردند و در ساعت آنان را به هلاكت رساندند.
ابو عبيدة معمر بن مثنى روايت كرده است:نيزهاى به يكى از خوارج خورده بوده،او در حالى كه نيزه در بدنش مانده بود،با شمشير آخته راه مىرفت تا به قاتل خويش رسيد و ضربتى بر او زد و وى را كشت.وى در همان حال اين آيه را قرائت مىكرد:«اى پروردگار!من براى خشنودى تو تعجيل كردم و بر آنها تقدم جستم.» (9)
طبرى گويد:كسانى را كه نيمه جانى داشتند،جستوجو كردند.شمارشان به چهارصد تن مىرسيد .على (ع) فرمان داد آنها را به سوى عشيرههايشان ببرند و فرمود:آنان را ببريد و مداوايشان كنيد اگر بهبود يافتند به كوفه بياريدشان و هر چه در اردوگاهشان مىيابيد برداريد.آن حضرت،سلاح و مركب و لوازم جنگ را ميان مسلمانان تقسيم كرد و لوازم ديگر،كالا و غلام و كنيز را به صاحبانشان باز پس داد.طرفة بن عدى بن حاتم نيز با خوارج بود و با آنان كشته شد و پدرش او را به خاك سپرد. (زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مىكند) (10) مردم كشتگان خوارج را به خاك مىسپردند.على (ع) فرمود:«حركت كنيد آنها را مىكشيد و بعد خاكشان مىكنيد؟»مردم نيز روانه شدند.
امير مؤمنان (ع) فرمود:پس از من با خوارج پيكار مكنيد كسى كه در پى حق است و اشتباه مىكند مانند كسى نيست كه در پى باطل است و به آن مىرسد.
ابن اثير گويد:چون على (ع) از كار جنگ با خوارج آسوده خاطر شد حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و گفت:همانا خداوند به شما نيكويى كرد و پيروزى شما را ارج بخشيد.پس اكنون از اين قائله به طرف شاميان حركت كنيد.گفتند:اى امير مؤمنان!تيرهاى ما تمام و شمشيرهاى ما كند و سرنيزههاى ما بيرون شده است.ما را به ديارمان بازگردان تا آمادگى پيدا كنيم و چه بسا تعداد ما نيز فزونى گيرد.
اشعث بن قيس،نيز اين سخن را پى گرفت.على (ع) بازگشت تا در نخيله فرود آمد و به مردم فرمان داد كه در اردوگاه خود بمانند و آمادگى خود را همچنان حفظ كنند و اندك مدتى به ديدار فرزندان و زنان خويش بروند.پس چند روز در نخيله بماندند.سپس پشت سر هم وارد كوفه شده اردوگاه را خالى كردند.به جز تنى چند از مردان معروف در آنجا نماندند.چون على (ع) وضع را چنين ديد،قدم به كوفه نهاد و در رفتن به سوى شاميان،تصميم تغيير يافته بود.على (ع) پىدرپى براى آنان سخنرانى كرد و گفت:اى مردم!مهياى رفتن به سوى دشمن خود باشيد و بدانيد كسى كه هدف از جهاد خود را تقرب به خداوند عزوجل قرار دهد وسيله آن را در نزد خدا بيابد؟از حق سرگشته و به قرآن جفا كرده است كه فرمود:و شما براى مبارزه با آنها خود را مهيا كنيد و تا آنجا كه بتوانيد از آذوقه و ابزار جنگى و اسبان سوارى فراهم سازيد (11) و بر خداوند توكل كنيد.و خداوند به عنوان كفيل و ياريگر شما،كافى است.اما مردم بسيج نشدند .سپس آن حضرت سران و بزرگان آنها را فراخواند و نظر ايشان را جويا شد.برخى از آنان بيمارى را بهانه كردند و برخى ديگر سختى را و تنها عده اندكى آماده نبرد بودند.سپس على (ع) براى آنان سخنرانى كرد و فرمود:بندگان خدا!شما را چه مىشود كه هرگاه فرمان بسيج به شما مىدهم بر زمين مىچسبيد.يا به زندگى دنيا در برابر حيات آخرت خشنود شده و به تيرهروزى و خوارى به جاى عزت و سربلندى خرسند شدهايد.هرگاه شما را به جهاد فرامىخوانم چشمانتان گرد مىشود گويا شما از ترس مرگ مدهوش مىشويد.خداوند سزايتان دهد!شما به هنگامى كه به سختى فراخوانده مىشويد جز شيران ژيان در سستى و روبهان حيله باز نيستند.شما در شبهاى تيره مورد اعتماد من نيستيد.به اميد شما نمىتوان حمله كرد.به خدا سوگند چه بد است آنچه از جنگ باقى مانده.مورد نيرنگ واقع مىشويد اما خود حيله نمىزنيد.و اطراف شما را كاهش مىدهند اما شما كناره نمىگيريد.
پىنوشتها:
1ـ آيه 90 سوره نحل: «و اوفوا بعهد الله اذا عاهدتم و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها و قد جعلتم الله عليكم كفيلا.»
2ـ آيه 65 سوره زمر: «و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين.»
3ـ آيه 60 سوره روم: «فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون.»
4ـ آيه 97 سوره مريم:«تنذر به قوما لدا».
5ـ آيه 35 سوره نساء: «فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها» .
6ـ آيه 95 سوره مائده: «يحكم به ذوا عدل منكم» .
7ـ سوره توبه آيه 6: و ان احد من المشركين استجارك فاجره حتى يسمع كلام الله ثم ابلغه مأمنه.
8ـ آيه 34 سوره لقمان: «ان الله عنده علم الساعه و ينزل الغيث و يعلم ما فى الارحام» .
9ـ آيه 84 سوره طه: «و عجلت اليك رب لترضى.»
10ـ آيه 95 سوره انعام: «يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى.»
11ـ آيه 60 سوره انفال: «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل.»