محمد بن حنفيه
ديگر از فرزندان امير مؤمنان (ع) محمد بن حنفيه است كه در شجاعت و بزرگى مشهور و داستانهاى شجاعت وى در جنگهاى جمل و صفين در تواريخ مذكور بوده و ما نيز پيش از اين در بخشهاى مربوطه آنها را نقل كرده ايم.
داستان خوله مادر محمد بن حنفيه
مادرش خوله،دختر اياس بن جعفر،است كه نسب به بكر بن وائل مى رساند و نسب او را بخارى و ابن ابى الحديد و ديگران نقل كرده اند و او زنى بليغه،اهل فضل و كمال بوده و در اينكه چگونه به خانه امير المؤمنين (ع) آمد و آن حضرت با وى ازدواج كرد اختلاف است و ابن ابى الحديد گفته:
گروهى را عقيده بر آن است كه وى را در زمان ابو بكر در مأموريتى كه خالد بن وليد براى سركوبى اهل رده رفته بود اسير كردند و به مدينه آوردند و ابو بكر او را به على (ع) داد،طبق سهميه اى كه به آن حضرت رسيده بود... (1)
و گروه ديگرى كه از جمله آنهاست ابو الحسن على بن محمد بن سيف مدائنى گفته اند:
وى از جمله زنان اسيرى است كه زمان رسول خدا به اسارت در آمد و اين جريان به دنبال مأموريتى بود كه رسول خدا (ص) امير مؤمنان (ع) را براى سركوبى بنى زبيه كه مرتد شده بودند،فرستاد و على (ع) خوله راـكه از بنى حنفيه بود،و بنى زبيه در غارتى كه از بنى حنفيه كرده بودند،او را به اسارت نزد خود برده بودندـيافت و به مدينه آورد و هنگام تقسيم غنايم آن زن در سهم على (ع) قرار گرفت و رسول خدا (ص) به على (ع) فرمود:اگر اين زن براى تو پسرى آورد،نام مرا بر او بگذار و كنيه مرا نيز بر او بنه و آن زن پس از رحلت فاطمه (ع) پسرى به دنيا آورد و على (ع) او را محمد ناميد و كنيه ابو القاسم را بر او نهاد.
گروه ديگر كه اهل تحقيق بوده و گفتارشان نزد ما ظاهرتر است گفته اند:در زمان خلافت ابو بكر قبيله بنى اسد بر قبيله بنى حنفيه غارت بردند و خوله را اسير كردند و به مدينه آوردند و او را به على (ع) فروختند،اين خبر به خويشان آن زن رسيد و آنها به مدينه آمده و به نزد على (ع) رفته و ماجراى آن زن و خويشى و نزديكى خود را با وى به اطلاع امير المؤمنين (ع) رساندند و على (ع) آن زن را آزاد كرد و سپس مهريه اى براى او قرار داده و او را به طور رسمى به ازدواج خود در آورد و اين گفتار را احمد بن يحيى بلاذرى در كتاب خود تاريخ الاشراف اختيار كرده.
اين بود گفتار ابن ابى الحديد.
نگارنده گويد:نظير همين گفتار يعنى قول سوم در روايتى كه در خرائج راوندى و روضه ابن بابويه از امام باقر (ع) و جابر بن عبد الله انصارى نقل شده آمده است و آن روايت مفصلى است كه قسمت عمده آن را شيخ حر عاملى (ره) در اثبات الهداة آورده و به قلم دانشمند محترم آقاى جنتى ترجمه شده و روايت خرائج را نيز متتبع خبير آقاى شيخ ذبيح الله محلاتى در رياحين الشريعة بتمامى ترجمه نموده و خلاصه روايت اين است كه وقتى آن زن را به مدينه آوردند طلحه و خالد خواستند آن زن را در سهم خود قرار دهند،ولى خوله نپذيرفت و گفت:
آن كسى مى تواند مالك من شود كه از گذشته من در حال ولادت و گفتار مادرم و خاطرات من خبر دهد و پس از گفتگويى كه در اين باره شد در اين وقت امير المؤمنين (ع) در مجلس ابو بكر حاضر شد و از آنچه آن زن خواسته بود خبر داد و بدين ترتيب خوله را در سهم آن حضرت قرار دادند و امير المؤمنين (ع) آن زن را به اسماء بنت عميس سپرد و سفارش او را كرد كه از وى بخوبى نگهدارى كند و خوله همچنان نزد اسماء بود تا وقتى كه برادرش به مدينه آمد و امير المؤمنين (ع) به همان گونه كه در بالا ذكر شد او را به عقد خويش در آورده و مهريه اى براى او معين فرمود و به عنوان يك زن آزاده او را به همسرى خويش در آورد .
سيد مرتضى (ره) در كتاب شافى فرموده:خوله حنفيه در حقيقت اسير نبود و امير المؤمنين (ع) او را به عنوان اسارت نگرفت،زيرا آن زن با اسلام خود مالك خود گرديد و آزاده شد و امير المؤمنين (ع) او را از دست كسى كه وى را اسير كرده بود،خارج ساخته و به عنوان يك زن آزاده او را به عقد خويش درآورد،و در ميان اصحاب ما نيز كسانى هستند كه معتقدند با اسيران حكومتهاى ستمكار مى توان ماننداسيران حكومتهاى حقه رفتار كرد... (2)
نگارنده گويد:اين گفتار مرحوم سيد مرتضى (ره) در پاسخ آنهايى است كه خوله حنيفه را از اسيران خالد بن وليد و ابو بكر دانسته و پرسيده اند چگونه امير المؤمنين (ع) اعمال خلاف آنها را با اين مطلب امضاء فرموده است...؟
و اما بر طبق دو قول ديگرى كه از ابن ابى الحديد نقل كرديم ديگر جاى اين سؤال و پرسش باقى نمى ماند.
و از مجموع آنچه گفته شد روشن گرديد كه در هر صورت خوله حنفيه به صورت يك زن آزاده و با عقد رسمى و تعيين مهريه عقد به خانه امير المؤمنين (ع) آمد،نه به صورت يك زن برده و زر خريد...
و اما درباره خود محمد حنفيه
درباره محمد حنفيه و عقيده اش نسبت به امامت زين العابدين (ع) و عقيده كيسانيه درباره وى،عقايد مختلفى ذكر شده كه ما اجمالى از آن را ذيلا براى شما نقل مى كنيم و در آغاز كلامى را كه مرحوم مجلسى (ره) از علامه حلى (ره) نقل كرده،بشنويد كه مى نويسد:
سيد مهنا به علامه حلى (ره) نامه اى نوشت و در آن نامه مسائلى را درج كرده و پاسخ آنها را خواست و از آن جمله نوشت:عقيده شما درباره محمد بن حنفيه چيست و آيا او معتقد به امامت زين العابدين (ع) بوده؟و ديگر آنكه چگونه او از يارى و نصرت امام حسين (ع) خوددارى و تخلف كرد؟
علامه حلى (ره) در پاسخ او نوشت:در باب امامت ثابت شده كه اركان ايمان،توحيد،عدل،نبوت و امامت است و جلالت قدر و بزرگى مقام محمد بن حنفيه،عبد الله بن جعفر و امثال ايشان بيش از آن است كه عقيده اى بر خلاف حق داشته و از ايمان خارج شده باشند و اما مسئله تخلف آنها از يارى امام حسين (ع) نيز چنانكه نقل شده است،محمد بن حنفيه در آن وقت بيمار بود و احتمال اينكه عالم به سرنوشت امام (ع) نيز در آن سفر نبودند و نمى دانستند كه آن سفر منجر به شهادت آن بزرگوار مى شود نيز وجود دارد... (3)
و در مدح محمد بن حنفيه نيز رواياتى نقل شده:
1.از آن جمله مرحوم مامقانى و علامه شوشترى در كتابهاى خود از كشى روايت كرده اند كه به سند خود از حضرت رضا (ع) نقل كرده كه فرمود:
«ان المحامدة تأبى أن يعصى الله عز و جل»
[محمدها خوددارى مى كنند از اينكه خداى عز و جل نافرمانى شود؟]
راوى گويد:من از آن حضرت پرسيدم:محمدها چه كسانى هستند؟
فرمود:
[محمد بن جعفر،محمد بن ابى بكر،محمد بن ابى حذيفه و محمد بن حنفيه...]
نگارنده گويد:منظور از محمد بن جعفر،محمد بن جعفر بن ابيطالب كه به او محمد بن طيار نيز مى گفته اندمى باشد و در حبشه به دنيا آمد و محمد بن أبى حذيفه نيز محمد بن عتبه بن ربيعه دايى زاده معاويه است كه پدرش از سران مشركين بود و در جنگ بدر به دست مسلمانان كشته شد...
2.از امام مجتبى (ع) نقل شده كه در هنگام شهادت به قنبر فرمود:برادرم محمد بن حنفيه را نزد من حاضر كن و چون حاضر شد با وى سخنانى فرمود و از آن جمله بدو فرمود:
«و لم يجعل الله للشيطان عليك سلطانا...و لا اخاف عليك الحسد...»
[خداوند شيطان را بر تو مسلط نكرده و بر تو از حسد بيمناك نيستم. (4) ]
3.در يكى از وصيتنامه ها امير مؤمنان (ع) كه اربلى (ره) در كشف الغمة از مناقب خوارزمى روايت كرده،آمده كه آن حضرت حسن و حسين (ع) را طلبيده و بدانها فرمود:
«أوصيكما بتقوى الله و لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما...»كه در بخش قبل ذكر شده و پس از آن در اين وصيتنامه آمده است كه سپس نگاه به محمد بن حنفيه كرد و فرمود:
«هل حفظت ما اوصيت به اخويك؟قال:نعم،قال:فانى اوصيك بمثله و اوصيك بتوقير اخويك لعظم حقهما عليك فلا توثق امرا دونهما،ثم قال:اوصيكما به فانه شقيقكما و ابن أبيكما و قد علمتما ان اباكما كان يحبه...»
[اى محمد آيا به حافظه خود سپردى آنچه را كه دو برادرت را بدان وصيت كردم؟
گفت:آرى،امام (ع) بدو فرمود:پس بدان كه من تو را نيز به همانها وصيت مى كنم و نيز به تو سفارش مى كنم كه احترام برادرانت را نگه دارى زيرا حق آن دو بر تو بزرگ است،پس كارى را بدون نظر آنها انجام ندهى آن گاه به حسن و حسين (ع) نيز فرمود:شما را نيز بدو سفارش مى كنم زيرا كه وى برادر شما و پسر پدر شماست و بخوبى دانسته ايد كه پدرتان او را پيوسته دوست مى داشت... (5) ]
و در برابر آنچه ذكر شد روايات ديگرى است كه ظاهر آنها دلالت بر مذمت محمد بن حنفيه مى كند كه از آن جمله است داستان محاكمه وى با امام سجاد (ع) در باب امامت و شهادت حجر الاسود به امامت على بن الحسين (ع) ،كه مرحوم مجلسى (ره) از راوندى در خرائج،كتاب مختصر البصائر و كتابهاى ديگر نقل كرده و خلاصه آن داستان اين است كه ابو خالد كابلى (6) روايت كرده كه پس از شهادت امام حسين (ع) و بازگشت امام سجاد (ع) به مدينه ما در مكه بوديم و محمد بن حنفيه مرا خواست و به من گفت:نزد على بن الحسين برو و بدو بگو:من پس از دو برادرم حسن و حسين بزرگترين فرزندان امير مؤمنان هستم و من به جانشينى ايشان از شما سزاوارترم و شايسته آن است كه امامت را به من واگذار نمايى و اگر مى خواهى حكمى را انتخاب كن تا ما محاكمه خود را به نزد او بريم!
ابو خالد گويد:من به نزد على بن الحسين (ع) رفتم و پيغام محمد را رساندم و آن حضرت فرمود :به نزد وى بازگرد و بگو:اى عمو از خدا بترس و آنچه را خداوند براى تو مقرر نفرموده،ادعا نكن!و اگر حاضر به پذيرش حق نيستى حاكم ميان من و تو حجر الاسود باشد كه اگر حجر الاسود به او پاسخ داد او امام است!
ابو خالد گويد:من اين پاسخ را براى محمد بردم و او نيز حاضر به محاكمه در نزد حجر الاسود گرديد،ابو خالد گويد:هر دوى آنان به نزد حجر الاسود رفتند و من نيز با آنها بودم.در اين وقت على بن الحسين (ع) رو به محمد كرده فرمود:عمو جان تو سالمندتر از من هستى اينك گام پيش نه و از حجر الاسود بخواه براى تو گواهى دهد!
محمد پيش رفت و دو ركعت نماز به جاى آورد و دعاهايى خواند سپس از حجر الاسود خواست تا اگر امامت حق اوست براى وى شهادت و گواهى دهد،ولى حجر الاسود گواهى نداد.آن گاه على بن الحسين (ع) برخاست و دو ركعت نماز خوانده گفت:
«ايها الحجر الذى جعله الله شاهدا لمن يوافى بيته الحرام من وفود عباده ان كنت تعلم أنى صاحب الامر،و انى الامام المفترض الطاعة على جميع عباد الله فاشهدى ليعلم عمى انه لا حق له فى الامامة».
[اى سنگى كه خداوند تو را گواه زائرانى از بندگان خود قرار داده كه به زيارت خانه اش مى آيند،اگر تو مى دانى كه صاحب امر امامت من هستم و آن امام كه اطاعتش بر همه بندگان خدا واجب است منم،گواهى ده تا عمويم بداند كه در اين باره حقى در امامت ندارد!]
در اينجا بود كه خداوند آن سنگ را به زبان آورد و به زبان عربى آشكارى گفت:«يا محمد بن على سلم الامر الى على بن الحسين فانه الامام المفترض الطاعة عليك و على جميع عباد الله دونك و دون الخلق اجمعين».
[اى محمد بن على،امامت را به على بن الحسين واگذار زيرا آن امامى كه اطاعتش بر تو و بر همه بندگان خدا واجب است اوست نه تو و نه هيچ شخص ديگرى از مردم.]
در اين وقت محمد بن حنفيه پاى على بن الحسين (ع) را بوسه زد و گفت:امامت از آن توست !
نگارنده گويد:راوندى به دنبال اين روايت گفته است:گويند:محمد بن حنفيه اين كار را براى رفع شبهه مردم انجام داد و گرنه خود به امامت آن حضرت معتقد بود.
و از قاضى نور الله در كتاب مجالس المؤمنين (ره) نقل شده كه فرموده است:اين محاكمه صورى بود براى اخراج شبهه از ذهن كيسانيه!
و در اكمال الدين صدوق از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود:محمد بن حنفيه از دنيا نرفت تا آن گاه كه به امامت على بن الحسين (ع) اقرار نمود.
پى نوشته ها:
1.داستان اهل رده را دانشمندان اهل سنت و مورخين ايشان به اجمال و تفصيل نوشته اند و جنايتى را كه خالد بن وليد در اين مأموريت انجام داد و مردان قبيله بنى يربوع را به همراه رئيسشان كه مالك بن نويره بود از دم شمشير گذرانيد و همان شب با همسر مالك كه زن زيبايى بود نزديكى كرد و چنانكه گفته اند خوله نيز در آنها بود،در صورتى كه آنها به شهادت اهل تاريخ نماز مى خواندند و مسلمان بودند ولى به خلافت ابوبكر اعتراض داشتند و او را خليفه رسول خدا ندانسته و على (ع) را خليفه مى دانستند و عمر مى خواست تا خالد را به جرم اين جنايت قصاص و بلكه سنگسار كند.سرانجام ابوبكر پا در ميانى كرد و ديه مالك را پرداخته و اسيران آنها را باز گرداند و گفت:خالد در اينجا اشتباهى كرده ولى نمى شود او را كه شمشيرى از شمشيرهاى خداست غلاف كرد...و داستانهاى ديگرى كه در اين باره ذكر شده از جناياتى است كه همين ابن ابى الحديد و ابن اثير جزرى و طبرى و ديگران نقل كرده اند و گذشته از آنكه نتوانسته اند براى آن محملى بيابند هر چه در آن كاوش كرده اند بر گستردگى و توسعه اين جنايت بيشتر واقف گشته و قراين بيشترى براى اثبات آن به دست آورده و سردمداران اين جنايت را نيز بيشتر آلوده كرده است كه ما در اينجا سربسته نقل كرده و از آن مى گذريم و شايد با توفيق الهى در جاى خود با شرح بيشترى آن را به رشته تحرير در آوريمـان شاء الله تعالىـو براى تحقيق بيشتر مى توانيد به كتاب شريف كفاية الموحدين،ج 2،مراجعه نماييد و از روى كتابهاى اهل سنت داستان را بشنويد!
2.الشافى،ص .215
3.و در صفحات آينده نيز در روايتى خواهيد خواند كه خود امام (ع) حسين اجازه ماندن در مدينه را به او داد و بدو فرمود:«و اما أنت فلا عليك أن تقيم المدينة فتكون لى عينا لا تخفى عنى شيئا من امورهم». (بحار الانوار،ج 44،ص 329) .
4.فرسان الهيجاء،ج 2،ص 181،نقل از بحار الانوار،عوالم و اعلام الورى.
5.بحار الانوار ج 42،ص 245،نقل از كشف الغمه،ص .129
6.ابو خالد كابلى طبق روايت كشى (ره) خود از كسانى بود كه در آغاز معتقد به امامت محمد بن حنفيه پس از امام حسين (ع) بود و روزى به نزد محمد آمده و گفت:تو را به حرمت رسول خدا و امير المؤمنين سوگند مى دهم كه آيا براستى تويى آن امام و رهبرى كه خداى تعالى اطاعت او را بر خلق خود فرض و واجب فرموده؟
و محمد در جواب او گفت:تو مرا به چيز بزرگى سوگند دادى و بدان كه امام بر من و بر تو و بر هر مسلمانى على بن الحسين است و پس از آن ابو خالد نزد امام سجاد (ع) آمد و خدمتكار آن بزرگوار گرديد و سالها در خدمت آن حضرت بود و رواياتى نيز از امام (ع) نقل كرده و از اصحاب مورد اعتماد آن بزرگوار گرديد.
ولى در روايت ديگرى همين كشى از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
«ارتد الناس بعد قتل الحسين (ع) الا ثلاثة،ابو خالد الكابلى،و يحيى بن ام الطويل و جبير بن مطعم...»
منبع :سيدهاشم رسولى محلاتى؛زندگانى اميرالمؤمنين عليه السلام؛ ص 776