آبروى تو چون يخى جامد است كه در خواست آن را قطره قطره آب مى كند، پس بنگر كه آن را نزد چه كسى فرو مى ريزي؟.
مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت

خانه  >  دانستنی های نهج البلاغه (جنگ ها)  >  جملیان آغاز گر جنگ

جملیان آغاز گر جنگ

ابن عبّاس مى گوید: ابتدا به امیر مؤمنان علی(علیه السلام) گفتم: در انتظار چه هستى؟ به خدا سوگند، این گروه، جز شمشیر، چیزى به تو نخواهند داد. پس قبل از آن که آنان بر تو یورش آورند، تو بر آنان حمله کن.
علی(علیه السلام) فرمود: «از خداوند در این نبرد کمک مى خواهیم».
ابن عبّاس مى گوید: از جایم حرکت نکرده بودم که ناگاه تیرهاى لشکر جمل، مانند ملخ هاى پراکنده به سویم بارید. گفتم: اى امیر مؤمنان! نمى بینى اینان چه مى کنند؟ دستور ده تا آنان را عقب برانیم.
علی(علیه السلام) فرمود: «صبر مى کنم تا این که بارِ دیگر نزد آنان عذرى داشته باشم».
سپس به یارانش فرمود: «کیست که این قرآن را بگیرد و آنان را بدان دعوت کند و اگر کشته شود من، بهشت را نزد خداوند برایش ضمانت کنم؟».
کسى برنخاست، جز جوانى که قبایى سفید بر تن داشت، و از قبیله عبد القیس بود و «مسلم» خوانده مى شد. گفت: من، قرآن را بر آنان عرضه مى دارم ـ اى امیر مؤمنان! ـ و جانم را به حساب خداوند متعال مى گذارم.
على(علیه السلام) از سر دلسوزى بر آن جوان، از او رو گرداند و بار دیگر ندا داد: «کیست که این قرآن را بگیرد و بر این گروه، عرضه بدارد و بداند که کشته مى شود و پاداش او بهشت است؟» .
همان «مسلم» به پا خاست و گفت: من آن را عرضه مى دارم.
امام (علیه السلام) باز هم از او رو گرداند و براى مرتبه سوم، ندا داد و کسى جز همان جوان به پا نخواست. پس قرآن را بدو داد و فرمود: «نزد آنان برو، قرآن را بر آنان عرضه دار و آنان را به آنچه در آن است، فرا خوان».
جوان، پیش رفت و در برابر صف هاى لشکر دشمن ایستاد و قرآن را باز کرد و گفت: این، کتاب خداوند است و امیر مؤمنان علی(علیه السلام)، شما را بدانچه در آن است، فرا مى خواند.
عایشه گفت: او را با نیزه بزنید، که خدایش او را زشت بدارد!
آنگاه از هر سو با نیزه بر او حمله بردند و از هر سو نیزه اش زدند. مادر آن جوان که در آنجا حضور داشت. ناله اى کرد و خود را بر روى جوان انداخت و او را از جایش به عقب کشید. گروهى از سپاه امیر مؤمنان به طرف آن زن آمدند و مادر را در برداشتن جوان، کمک کردند و آوردند تا این که او را در برابر امیر مؤمنان گذاشتند. مادرش مى گریست و نوحه سرایى مى نمود و چنین مى گفت:
بار پروردگارا! مسلم، آنان را دعوت کرد
کتاب خدا را تلاوت مى کرد و از آنان نمى هراسید.
و آنان، نیزه هاى خود را از خونش رنگین کردند
در حالى که مادرشان (عایشه) ایستاده بود و آنان را مى دید.
و او آنان را به جنگ، فرمان مى داد و از آن، بازشان نمى داشت(1).
همچنین مناقب، خوارزمى ـ به نقل از مجزئه سدوسى ـ می نویسد: چون دو لشکر (لشکر امیر مؤمنان على(علیه السلام) ولشکر جملیان) رو در رو شدند، بصریان (لشکر جملْ) شروع به تیراندازى به سوى یاران على(علیه السلام) نمودند تا این که گروهى از آنان را از پاى در آوردند.
مردم گفتند: اى امیر مؤمنان! به راستى که تیرهایشان ما را از پاى درآورد. از آنان چه انتظارى دارى؟
على(علیه السلام) فرمود: «بار خدایا! تو را شاهد مى گیرم که جاى عذرى نگذاشتم و آنان را بیم دادم. پس تو براى من علیه آنان گواه باش». آن گاه، زره خواست و آن را بر تن کرد و شمشیر به کمر بست و دستارش را بر سر بست و بر اَستر پیامبر(صلى الله علیه وآله) سوار شد و سپس، قرآنى خواست و آن را به دست گرفت و فرمود:« اى مردم ! چه کسى این قرآن را مى گیرد و این گروه را بدان، فرا می خواند؟»
جوانى از قبیله مُجاشع به نام «مسلم» ـ که قبایى سفید بر تن داشت ـ برخاست و گفت: اى امیر مؤمنان! من آن را مى گیرم .
على(علیه السلام) به وى فرمود: «اى جوان! دست راستت بُریده مى شود. سپس آن را با دست چپ مى گیرى. آن هم بُریده مى شود. سپس با شمشیر، آن قدر بر تو ضربه مى زنند تا کشته شوى».
جوان در مرتبه نخست گفت: من تحمّل آن را ندارم، اى امیر مؤمنان!
على(علیه السلام)، در حالى که قرآن را در دست داشت، دوباره ندا داد. همان جوان برخاست و گفت: درد و بلا از تو دور باد، اى امیر مؤمنان! من آن را مى گیرم.
امام(علیه السلام) سخن نخست خود را تکرار کرد.
جوان گفت: مانعى ندارد، اى امیر مؤمنان! این گونه شهید شدن در راه خداوند، ناچیز است.
سپس آن جوان، قرآن را گرفت و به سوى آنان رفت و گفت: اى جمعیت! این، کتاب خداست میان ما و شما.
مردى از جملیان، دست راست او را با شمشیر زد و آن را قطع کرد. جوان، قرآن را با دست چپ گرفت. مرد، دست چپ وى را هم قطع کرد. جوان، قرآن را به سینه چسبانید. آنگاه جملیان، آن قدر بر او ضربه وارد کردند که کشته شد. رحمت خدا بر او باد. (2)
پی نوشتها:
(1) . الجمل، ص 339 ؛ إرشاد القلوب، ص 341 ؛ تاریخ الطبری، ج 4، ص 511، عن عمّار بن معاویة الدهنی؛  تاریخ الطبری، ج 4، ص 509؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 350 ؛ مروج الذهب، ج 2 ص 370.
(2) . المناقب للخوارزمی، ص 186، ح 223؛ الفتوح، ج 2، ص 472، وفیه من «ثمّ دعا علیّ بالدرع . . .»؛ شرح نهج البلاغة، ج 9، ص 111، عن أبی مخنف وکلاهما نحوه .