ناتوانى ، آفت و شكيبايى ، شجاعت و زُهد ، ثروت و پرهيزكارى ، سپرِ نگه دارنده است : و چه همنشين خوبى است راضى بودن و خرسندى .
مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت

خانه  >  معارف نهج البلاغه (مباحث علمی)  >  مباني فكري، انساني و اجتماعي در نهج البلاغه

مباني فكري، انساني و اجتماعي در نهج البلاغه

پيشگفتار

سخنان مولا علي (علیه السلام) از آغاز تا به امروز منبع الهامات و سرچشمه اشاراتي براي صاحبان ذوق و معرفت و ارباب علم و دانش، در زمينه هاي مختلف علم و عمل بوده و هست . عرفا، حكما، زهاد، متكلمان، فقها و حكام با ايمان و متعهد، همه و همه - خواه از پيروان تشيع و خواه از برادران و خواهران اهل تسنن - از اين لايزال استمداد جسته و مي جويند .

گفتگوي ما درباره مباني فكري، انساني و اجتماعي نهج البلاغه از ديدگاهي غير از ديدگاه سنتي است، از ديدگاه سئوالات و مشكلاتي است كه دنياي امروز و جوامع بشري عصر حاضر مطرح كرده و مي كند . اهميت كلام مولا به عنوان منبع و مرجع اين تحقيق از دو لحاظ است:

يكي اينكه سخنان مولا، سخنان انتزاعي ناشي از قياسات منطقي علمي كه از انديشه و تفكر در گوشه عزلت با پشت ميز تحرير باشد - به گونه اي كه شيوه فيلسوفان و يا عبادت متفكران بوده و هست - نيست، بلكه سخنان آن بزرگوار از متن زندگي برخاسته و نتيجه يك برخورد زنده و مشخص با انسانها - آن هم در دوره اي پر از تلاطم و بحران - است؛ يعني در دوره آزمايش انسانهايي كه تحت تربيت قرآن و سنت، خود ساخته بودند و يا در طريق خودسازي قدم مي زدند، و يا لااقل خود را اين گونه وانمود مي كردند و در عين حال در برابر حق و باطل، در جستجوي راه نجات از حيرت و سرگرداني بودند .

ويژگي سخنان مولا

قسمت اعظم نهج البلاغه از انسان گفتگو مي كند؛ از انساني كه منبع تضادها و تناقضات است: يعني از آن انساني كه محكوم دو قطب متضاد «ايمان » و «خدا» و «شيطان » بوده و مسئول ساختن سرنوشت خويش در حركت به اين سو يا به آن سو مي باشد؛ انساني ثابت و پا برجا؛ و يا انساني متلون و مغير؛ انساني مستغرق در اداره ربوبي؛ يا انساني متوغل در دنيا و دوري و مهجوري؛ انساني مظهر تجليات الهي؛ و يا انساني محكوم رهنمود فتنه و فساد شيطاني، و سرانجام از انساني كه بر سر دو راهي قرار گرفته؛ يكي راه تسليم بلاشرط در مقابل حق و حقيقتي كه به صورت وحي محمدي تجلي كرده است و ديگري راه زنده كردن عادات و قالبهاي ادوار جاهلي؛ قالبهاي زندگي فردي و اجتماعي آن .

مولا علي (علیه السلام) با اين پديده ها برخورد مي كند و در اين برخوردها چون شمع فروزاني اطراف خويش را روشن مي سازد، ولي خود از غصه و درد و رنج مي سوزد: «خود مي سوزد تا سوختنش چراغ هدايت ديگران گردد» و اين خاصيتي است ويژه مولا و سخنان او سلام الله عليه .

باري، اهميت كلام علي (علیه السلام) به عنوان مرجع و منبع تحقيق، يكي از اين جهت است كه گفته شد و ديگري از آنكه سخنان مولا شارح كلام الله است و شارح قرآن و دقايق و اسرار آن و از اين رو روشن نمودن مباني فكري، انساني و اجتماعي نهج البلاغه در حقيقت روشن نمودن اين پديده ها از ديد وحي محمدي (ص) است .

زمينه بحث

بعد از اين اشارات كلي، براي ورود به بحث مورد نظر، بايد قبلا توضيح مختصري داده شود:

جوامع انساني، كلا از جوامع ابرقدرتها گرفته تا ضعيف ترين آنها، با هر ايده و سياستي كه دارا باشند، در حال حاضر دچار يكي از بحراني ترين دوره هاي تاريخ بشري هستند . اين بحران، به طور آني و يكروزه به وجود نيامده، بلكه عوامل تاريخي، فرهنگي، سياسي، اقتصادي و اعتقادي در مسير تحولات اين جوامع، اين بحران عالمگير پر از تضاد را بوجود آورده است . در جريان پيدايش اين بحران، اسلام تا قبل از انقلاب اسلامي ايران وضع ديگري داشت و بعد از آن موضع ديگري پيدا كرد .

تا قبل از انقلاب اسلامي ايران، اسلام به عنوان عاملي از عوامل و عنصري از عناصر در كنار و در حاشيه مسير تحولات جهاني در نظر گرفته مي شد، آن هم نه در سطح جهاني، بلكه بيشتر محدود به چهارچوب دنياي اسلام .

بعد از انقلاب اسلامي ايران، موقعيت اسلام در جهان تغيير يافت: اسلام از حاشيه به متن آمد و از كنار مسير جريانات جدا شده، در مركز و بطن تحولات قرار گرفت و «اسلام به صورت يك عامل جهاني سرنوشت ساز درآمد» .

انقلاب اسلامي ايران تعادل ظاهري سياست جهان را بر هم زد، تضادهاي پنهان، علني شد و آشكار گشت، دنيا را به شگفتي واداشت و مسئولان اقتصادي، سياسي و نيز بعضا مسئولان مذهبي وحشت زده دنيا را با نوعي عكس العمل رواني و بيمارگونه در مقابل اسلام قرار داد . اين عكس العمل دو نتيجه داشت: يكي به سود اسلام و يكي به زيان آن . از يكطرف توجه تمام مجامع و محافل به اسلام جلب شد: از دبستان گرفته تا مراكز دانشگاهي، فرهنگي، كليسايي، دواير دولتي و ملي . در تمام اين مراكز، اسلام موضوع روز شد و هنوز هم موضوع روز باقي مانده است، چنانكه روزي نيست كه محفل و مركزي، سخني درباره اسلام نداشته باشد و يا در روزنامه ها و مجلات و وسايل ارتباط جمعي از اسلام صحبت نباشد . كتب كهنه اي كه حتي از قرن ها پيش درباره اسلام نوشته شده، تجديد چاپ مي شود و تقريبا ماهي نيست كه نوشته و كتاب تازه اي درباره اسلام و مسائل اسلامي به بازار نيايد .

تاكنون در تاريخ غرب، اسلام تا اين اندازه در فكر و زبان جوامع مغرب زمين (و جوامع سرزمين هاي ديگر) براي خود جا باز نكرده بود . اين خود موفقيتي است به سود اسلام كه جوامع غير اسلامي جهان قهرا با قالب و محتواي اسلام آشنا مي شوند؛ بخصوص آن دسته از غربيان پير و جواني كه از ظواهر تمدن، دلزده شده و در پي عاملي معنوي و آرامش بخش مي گردند .

از طرف ديگر، انقلاب اسلامي ايران عكس العمل ديگري در جهت ضربه زدن به اسلام به دنبال خود آورده است . وحشت زدگان، از خطري كه اسلام و افكار اسلامي براي منافع اقتصادي و سياسي آنان داشت و دارد به انواع و اقسام مختلف، پنهان و آشكار، به دست دوستان نادان و دشمنان دانا، در تمام زمينه ها و در سطح بين المللي، بيرحمانه و ناجوانمردانه، با اتهامات و نيز با بزرگ كردن و عمده كردن نقصها و خرده گيريهايي بحق و ناحق، اسلام و مسلمانان و بخصوص انقلاب اسلامي ايران را مي كوبند؛ مبادا كه آتش روح انقلابي اسلام، خرمن برنامه هاي درازمدت آنان را بسوزاند، و مي سوزاند .

با توجه به اين دو جنبه اي كه مي تواند به سود يا زيان اسلام تمام شود، بايد گفت كه اسلام يكي از سخت ترين مراحل حيات تاريخي خود را مي گذراند . گويي اسلام بر سر دو راهه اي است كه به تعبيري مبالغه آميز دو راهه موت و حياتش بايد ناميد .

اگر اسلام از عهده انجام رسالت خطيرش در اين بحران برآيد، تعادل به هم خورده جهان را به سود يك معنويت اساسي و بنيادي تغيير خواهد داد، چه بخواهند و چه نخواهند؛ وگرنه بيم آن مي رود كه وحشت زدگان از اسلام كه همچون نيروهايي نامرئي، عامل و مجري تحولات تاريخ بشري هستند، آن را براي قروني ديگر از صحنه فعل و انفعالات سرنوشت ساز به عقب بزنند .

اين واقعيت، وظيفه تمام مسلمانان بخصوص حاملان انقلاب اسلامي ايران را هر روز خطيرتر مي كند . انجام اين وظيفه، فقط يك راه دارد و آن «علي وار مسلمان بودن است » ، «علي وار نفي خويشتن خويش كردن » و «خويشتن خويش را براي اسلام ناديدن » . نفي خويشتن خويش - اي برادر مسئول - به مراتب از جان گذشتن سخت تر است . از جان، يك مرتبه مي توان گذشت، ولي شخص بايد بتواند از خويشتن خويش در همه لحظات و آنات حيات، چشم بپوشد و اين امري بسيار دشوار است .

بحث ما، درست بر سر همين علي وار مسلمان بودن و اسلام علي (علیه السلام) براساس نهج البلاغه است؛ ولي از زاويه ديدي محدود و فقط در جستجوي مباني انساني و اجتماعي آن از ديدگاه سئوالات و مشكلاتي كه دنياي امروز و جوامع بشري در عصر حاضر مطرح كرده و مي كند .

بحث اول: مباني فكري و علمي نهج البلاغه در ارتباط با كلام خدا

در خطبه اول كه مربوط به خلق آسمان و زمين و خلقت آدم است، كلمات مولا ناظر به بياني است كه قرآن مجيد در مورد آن موضوع ها و مطالب دارد . همه ما بيان قرآن را درباره واقعه خلقت آدم و لغزش وي در مقابل وساوس شيطان و توبه او و بخشايش الهي و قدم نهادن او به عرصه زندگي شنيده ايم . (1)

امام (علیه السلام) در خطبه مذكور اين واقعه را فقط بازگو نمي كند، بلكه به وجهي تشريح مي نمايد: امام (علیه السلام) فريب آدم توسط شيطان را چنين توضيح مي فرمايد كه:

«فباع اليقين بشكه و العزيمة بوهنه و استبدل بالجذل و جلا و بالاعترار ندما .» (2)

آدم يقين خود را به شك، و رسوخ و پايداري را به دو دلي بفروخت؛ شادي دروني را به خوف مبدل ساخت و باليدن و نازش را به پشيماني .

گفتگوي ما بر سر اين اشاره اي است كه امام (علیه السلام) در اين سخن كوتاه و فشرده به منشا و مبدا دانش بشري مي فرمايد، يعني «فروختن يقين به شك » ، يعني «تقدم مرحله يقين، به مرحله شك » ، با اين سخن، يعني با اشاره به فروختن يقين به شك، مولا مراحل انديشه انسان را مشخص مي فرمايد . طبق اين گفته، مرحله نخست انديشه، مرحله يقين و مرحله ثاني بايد مرحله شك باشد و گرنه فروختن يقين به شك نمي تواند تحقق يابد .

با اين بيان، مبدا علم «يقين » تلقي مي شود و «شك » مولود انحراف از يقين است . اهميت اين نكته وقتي بهتر روشن مي شود كه شيوه علمي ديگري را كه از آغاز صورت و شكل گرفتن علوم بشري تا به امروز رايج بوده و هست در نظر بياوريم .

علم و به طور كلي فلسفه متكي بر آن، از شك و سئوال شروع مي شود، شك و سئوالي كه ناشي از روبرو شدن طالب علم با مطلوب غامض و پيچيده است - به تعبير يونانيان از مقابله و روبرو شدن با ( Aporia ) ، يعني آن كلمه اي كه در زبان مترجمان متون يوناني به زبان عربي با «معضل » و يا «مسئله » ترجمه شده و در بخش اصول موضوعه علوم مورد بحث قرار گرفته است - .

بطور مثال فرد طالب دانش، شيي ء و پديده اي را (انسان، جهان، موضوعات علوم . .). . كه براي او مجهول است مورد پرستش خود قرار مي دهد و از چيستي آن مي پرسد، از چگونگي و كيفيت آن سئوال مي كند، در تكاپوي يافتن پاسخ به آن برمي آيد، از راه تجربه و از راه تحليلهاي علمي و حتي از راه حدس و تخمين، قدم به قدم، اجزا و خصوصيات آن را مشخص مي كند، تا آنكه جوابي براي سئوال خود به دست آورد . اين جواب، پايه شك و ترديد ديگري درباره امور ديگر وابسته به آن موضوع و در نتيجه مايه پاسخ هاي تازه مي شود . از اين دانش، دانش ديگري به وجود آمده، تدرج دائمي - يعني وصول از پله اي به پله ديگر كه ويژه علوم است - پديد مي آيد . به طور معمول، اين تدرج را تحول و تكامل مي گويند و نيروي عامل و پذيرنده را عقل و انديشه مي نامند . در هر حال اين علوم از شك شروع مي كنند و از راه تخمين و ظن و گمان و حدس، به مراتب و درجات مختلف يقين مي رسند .

ولي مولا، مبدا علم را يقين مي داند و يقين را مقدم بر شك مي داند و شك را محصول انحرافات از يقين مي شمارد و از اين راه به شيوه علمي ديگري اشاره مي فرمايد .

اين علم چيست؟ و آن علم كدام است؟ قرآن، منشا يقين مقدم بر شك را تعليم الهي مي داند . اين خدا است كه به عنوان اولين معلم، به آدم به عنوان اولين متعلم بر روي زمين، دانش يقيني آموخت:

[«و علم آدم الاسماء كلها ثم عرضهم علي الملائكة فقال انبئوني باسما هولا ان كنتم صادقين قالوا سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم .» (3)

آن خداوند است كه به آدم، يعني به اولين انسان، تعليم اسماء مي كند؛ يعني نام هايي را به او مي آموزدكه ملائكه معترض به خلقت انسان، از آن ناآگاه بودند، و ناآگاهي آنان از اين رو بود كه خدا آن اسماء را بدانان نياموخته بود .

در اينجا اين سئوال پيش خواهد آمد كه آيا علم يقيني مقدم بر شك، آن علم انفعالي و غير اخلاقي نيست كه به صورت علمي تكامل ناپذير در حالت وابستگي و جمود خواهد ماند؟ و آيا در چنين وضعي، انسان از نظر فكري به مهره اي بي اراده و فاقد نيروي انديشه در دست قدرتي نامرئي تبديل نمي شود؟

جواب اين سوال و رابطه اين دو علم، - علم انفعالي و علم خلاق - را امام (علیه السلام) با اين عبارت مشخص مي كنند .

«ثم نفخ فيها من روحه فمثلت انسانا ذا اذهان يجيلها و فكر يتصرف بها، و جوارح يختدمها و ادوات يقلبها و معرفة يفرق بها بين الحق و الباطل .» (4)

خداوند از روح خود در آن كالبد دميد كه انساني شد صاحب نيروهايي ذهني؛ نيروهايي كه به جولان و فعاليت مي پردازد و داراي قواي انديشه، قوايي كه به كمك آن در آنچه در دسترسش قرار گرفته دخل و تصرف مي كند و سرانجام وي را به نيروي معرفت، معرفتي كه حق و باطل را از هم جدا و ممتاز مي سازد، مسلح مي كند .

با اين پاسخ، علمي كه مولا بر اساس قرآن مدافع آن است، يعني آن علمي كه از منشاء يقين سرچشمه گرفته، پر از فعاليت و خلاقيت و پويايي است . و در عين حال نسبت به آن انديشه علمي ديگر، يعني علمي كه از مبدا شك برخاسته، اين امتياز را دارد كه اين خلاقيت و فعاليت، دور از عجز و ناتواني انسان، با روح خدايي دميده شده در وي و بر پايه يقين تعليم يافته از حضرت احديت و مبرا از مخاطرات و گمراهيهاست . به عبارت ديگر با شروع از مبدا يقين است كه انسان بعنوان مظهر علم الهي در روي زمين به تصرف مي پردازد .

بعبارتي، سخن بر سر دو شيوه و دو سبك وصول و دستيابي بر دانشهاست .

يكي سبك و شيوه اي كه در تاريخ علوم به سبك و شيوه علمي و فلسفي يوناني شهرت يافته و ديگري سبك و شيوه اي كه به اسم وحي و الهام معروف گشته و حتي ابن سينا در اشارات آن را برابر با عاليترين نوع «حدس » منطقي به حساب آورده است .

سر و كار انسان دانش پژوه در مورد سبك و شيوه اول، يعني روش علمي، ابتدا با شك و با سئوال مي باشد؛ يعني وي با جستجويي از طريق شك و سئوال شروع مي كند و از راه جواب هايي كه به طور نسبي قانع كننده اند، پايه سئوالات و جواب هاي ديگر را مي ريزد . ابزار علمي طرح پرسش و پاسخ در اين قلمرو علمي «منطق » است كه به وسيله «تعريف » و «قياس » منطقي طرز طراحي پرسش و يافتن پاسخ را نشان مي دهد . به مرور مجموعه پرسشها و پاسخها، دستگاه عظيم علم و دانش بشري را تشكيل مي دهد؛ يعني آن دستگاه عظيمي كه پيوسته پر از شك و ترديد علمي، پر از تخمين و احتمالات و ظنون علمي، پر از «نظريه و تئوري » و اظهارنظرهاي علمي (تز) بوده و خواهد بود و بالنسبه كمتر از يقين غير قابل تغيير، برخوردار مي باشد و درست در همين نكته كه احتمالات و ظنون و شك و ترديد علمي، قسمت اعظم اين دستگاه را مي سازد و هم چنين در اين نكته كه تمام آنها قابل تغيير و تحول مي باشند، سر تحرك (ديناميسم) علوم نهفته است .

در مورد سبك دوم يعني روش وحي و الهام، يعني شيوه اي كه قرآن از آن ياد مي كند و مولا آن را با كلماتي موجز و فشرده مي شكافد، اولين قدم را يقين تشكيل مي دهد نه شك؛ يقيني كه حاصل نشده، بلكه از درون روح خدايي كه به انسان عطا گشته سرچشمه مي گيرد . انحراف از اين مبداء و قطع رابطه با اين سرچشمه و منبع، باعث ايجاد شك و ترديد مي گردد . در مقابل، يعني براي حفظ تحرك در قلمرو دانشي كه از اين راه به دست مي آيد و هم براي برخورد و اصلاح شك و ترديدهايي كه انحراف از يقين همراه مي آورد، اعضا و جوارح و نيروهايي به انسان عطا شده كه در صورت تنظيم مؤثر آن مي توان سازمان علمي مؤثرتر و نسبتا خالي تر از حيرت و شك و سرگرداني به دست آورد .

در طول تاريخ دانش بشري، غالبا اين دو شيوه با هم خلط و آميزش يافته و حتي جاي پاي شيوه دوم به نام شيوه عرفاني (موستيك، موستيسيزم) در اكتشافات علمي بزرگ انساني بوضوح و روشني باقي مانده است .

نكته در اين است كه بحث فقط بر سر بيان دو شيوه علمي نيست، بلكه قرآن و كلام مولا با قشرهاي عميق تري در روح و جان انسان سر و كار دارد، با آن لايه و قشري كه علم و دانش تنها يكي از آثار بسيار آن مي باشد . جستجوي علمي و اساسي درباره چگونگي پيدايش علم قرآني انسان را به سئوال درباره آن انساني مي كشاند كه شايستگي گرفتن وحي، يعني شايستگي برقراري ربط مستقيم روح و نيروي دانش انساني با موضوع مورد پژوهش را دارا مي باشد و اين مطلبي است كه بحث دوم بايد به روشني آن كمك كند .

بحث دوم: مباني ساختمان وجودي و روحي انسان از ديدگاه نهج البلاغه در ارتباط با قرآن

در اينجا بحث از انساني است كه شايستگي چنين مظهريت علمي را دارد . مولا در موارد مختلف، چنين انساني را با سه خصلت ويژه مشخص مي كند، يعني خصايلي كه فقط در قرآن ذكر شده و در كتب آسماني و در افكار و انديشه هاي صاحبان علم و فلسفه از قديم و جديد به اين صورت جامع و به عنوان بيان ويژگي هستي انسان از آن ها استفاده نشده است . يكي از اين سه خصلت همان «روح الهي » دميده شده در انسان است كه به آن اشاره شد . ديگري اختصاص انسان به «فطرتي » است الهي كه همپاي آن «روح » قشر و لايه زيرين جان آدمي را مي سازد . در اين مورد به وضع و موقعيت انسان پس از سرپيچي از دستورات الهي اشاره مي فرمايد:

«فبعث فيهم رسله وواتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته » . (5)

خداوند رسل و انبياي خود را به سوي انسانها فرستاد تا اداي عهد «فطرت الهي » را از آنها طلب بكنند؛ آن «فطرت الهي » كه سرشت آنها را ساخته است .

به همراه و به موازات «روح » و «فطرت الهي » در انسان، «قلب » سومين خصيصه وي را تشكيل مي دهد، همان «قلبي » كه به گفته مولا:

«وجابل القلوب علي فطرتها» . (6)

براساس «فطرت » مبرا از پيرايه و آلايش آفريده شده است .

اهميت اين سه خصلت براي انسان و براي يقين علمي او از چگونگي «قلب » روشن مي شود . «قلبي » كه قرآن و مولا از آن صحبت مي كنند، عضو صنوبري موجود در تحت جدار سينه نيست، بلكه «قلبي » است كه به قول خود مولا حامل مصباح بينش است؛ همان «قلبي » است كه قرآن به عنوان نيرويي كه مي انديشد و مي فهمد، از آن ياد مي كند .

در اينجا ما به نكته عظيمي بر مي خوريم و آن اين است كه با وجود كثرت كلماتي كه در قرآن كريم از قبيل تعقل، فهم، تفكر، تذكر و . . . وجود دارد . در هيچ جاي آن، نيروي دراكه، نيروي فهمنده و نيروي انديشه كننده بنام «عقل » نيامده است . با وجود كثرت كلماتي كه از ريشه «ع ق ل » به صورت فعل ماضي و مستقبل و غيره آمده، هر كجا صحبت از نيروي انديشه و فهم و درك است، كلمات «لب » ، «فؤاد» ، و بالاخص «قلب » به كار مي رود نه «عقل » .

اين سئوال بايد روشن شود كه ربط اين سه خصيصه يعني «روح » ، «فطرت الهي » و «قلب » يا يكديگر چيست؟ و وظيفه «قلب » بصورت نيروي دانش كدامست؟

«روح » و «فطرت » ، پيوند ذاتي انسان را با خدا برقرار مي كنند و «قلب » با حركت از اين مبداء «روح » و «فطرت » ، كه منشا يقين است، عمل پژوهش، عمل انديشه، عمل فكر، عمل تصرف در محيط، عمل خلاقيت مطيع اراده الهي را انجام مي دهد؛ با اين تفاوت كه «عقل » كه در سبك و روش علمي و فلسفي از مبداء شك حركت مي كند، «در جستجوي جواب » است، ولي «قلبي » كه از سرچشمه يقين حركت مي كند، «پاسخگوي به سئوال » است . عقل مي پرسد تا به پاسخ برسد، ولي قلب مشاهده مي كند و پاسخ مي دهد . و اين حقيقتي است اسلامي، محمدي و علوي كه حتي تاييداتي از علوم رايج ناشي از سنت علمي غيراسلامي، دارد، يعني تاييدي از آن اكتشافات علمي كه همچون «واردات » به عنوان جواب به سئوالهاي مطرح نشده در قلمرو ذهن مكتشف وارد مي شود و او تازه بعدا به اثبات علمي و تعقلي آن مي پردازد . (7)

در هر حال، اين بيان اسلامي درباره مبناي فكر و اساس وجود انساني، معرف پيوند انسان متناهي با خداي لايتناهي، يعني پيوند «روح الهي محدود مخلوق » با روح لايتناهي خالق است . همين پيوند است كه پايه و مايه اجتماع اسلامي است و همين پيوند است كه عميق ترين لايه و قشر جوامع بشري را از ديدگاه قرآن و كلام و مولا مشخص مي كند و بناهاي اجتماعاتي را كه بر اين پايه ساخته شده، يا بايد ساخته شوند، از اجتماعاتي كه براساس سبك و شيوه علمي اول بنا شده بكلي ممتاز مي سازد .

در واقع، اين پديده مهمترين ثمر و نتيجه اي است كه مي توان در حال حاضر براي يافتن راهي تازه بين شيوه هاي شرق و غرب به آن رسيد . روشن نمودن اين مسئله، وظيفه سومين بحث است .

بحث سوم: چگونگي بناي اجتماع اسلامي

براي توضيح اين مطلب، اول بايد ببينيم كه بناي آن اجتماعي كه اين پيوند «عبد» و «رب » و انسان و خدا پايه و اساس آن نيست، چيست؟

جوامعي كه بر پايه دانشي استوار شده اند كه مبداء آن شك و سئوال بوده و كم كم با تكاپوي تجربي و علمي به تخمين و يقين علمي قابل تغيير رسيده اند، خواه ناخواه همان شكل، قالب و ساختماني را به خود مي گيرند كه انديشه علمي آنها دارد؛ يعني همان طوري كه پديده هاي علمي آنان قدم به قدم بر روي هم پايه گذاري مي شود و به صورت علت و معلول زنجيروار، يك خط افقي ممتد را تشكيل مي دهد، همان طور نيز اصل و اساس جامعه اي كه بر مبناي اين طرز انديشه سازمان مي يابد، همين استخوان بندي را پيدا مي كند . به اين معني كه تمام پديده هاي اجتماعي از روابط فردي آن گرفته تا ظواهر حقوقي، اقتصادي، فرهنگي و علمي تماما چون سلسله زنجير از درون به هم پيوسته و از نظر تاريخي يك خط ممتد و يك سطح افقي به هم پيوسته اي را بدست مي دهد .

همان طوري كه گفته شد اين طرز انديشه، بخصوص و بيش از همه جا، در فكر علمي يونان پايه هاي خود را محكم نمود و به مرور، صورت منظم و منسجم پيدا كرد و در طول تاريخ با معتقدات مسيحيت، بخصوص عقيده به نجات انسانها از گناهان به توسط قرباني شدن حضرت مسيح كه چشم انداز زماني آينده و مستقبل را با خود همراه دارد، امتزاج يافته و علاوه بر پايگاه علمي اصلي خود، پايگاه حياتي و اجتماعي و انساني نيز يافت و به نام تاريخ نجات انسان از استغراق وي در گناه به صورت اصل مسلم ديني در آمد . نقطه اوج اين پديده علمي و ديني در فكر فلسفي «هگل » و صورت تاريخي مادي و اقتصادي آن در انديشه «ماركس » و در ربط با حيات موجودات زنده در نظريه «داروين » تبلور پيدا مي كند .

اصطلاحات «تكامل » ، «تطور تاريخي » ، «پويايي تاريخ » و غيره كه در قلم و زبان روشنفكران غيرروحاني و روحاني، ايراني و غيرايراني، مسلمان و غيرمسلمان به چشم مي خورد و با مسرت و سرور از اين دست به آن دست داده مي شود و حتي در بعضي از اصول قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران نيز از آن سخن به ميان مي آيد، از اينجا ناشي مي شود؛ يعني از سنتي علمي كه از شك شروع مي كند نه از يقين، از سنتي كه در اثر آميزش آن با عقيده ويژه به ضرورت وجود حضرت مسيح در نقطه اي از تاريخ هستي، براي تاريخ به عنوان «حركت پيوسته حوادث » شخصيت موجودي اصيل قائل مي شود .

اين انديشه تاريخي رفته رفته بدين صورت يعني به شكل يك اصل فكري، به صورت يك اصل علمي و اصل وجودي از ويژگي هاي فرهنگ غربي در آمد، بطوري كه شايد بتوان گفت كه نه مسيحيت بدون اتكا به فكر علمي تطوري مذكور مي توانست به چنين اصل ضرورت تاريخي برسد - همچنانكه مسيحيت در شرق به آن نرسيد - و نه علم و فكر غربي، منهاي مسيحيت، قادر مي بود كه چنين مبناي علمي تاريخي را در وسعت فعلي خود بسازد؛ كما اينكه همين علم و فكر غربي يوناني در فرهنگ هاي ديگر، منجمله در فرهنگ اسلامي، منشا چنين اثري نشد .

نتيجه اي را كه بيان اين طرز انديشه و بينش جهان براي روشن شدن موضوع مورد بحث يعني براي نشان دادن جامعه اسلامي، به دست مي دهد اين است كه اين نوع بناي اجتماعي براي استحكام و انسجام خود به هيچگونه پيوند و ربطي با عاملي خارج از خود متوسل نشده، بلكه تنها پيوند دروني تمام پديده هاي اصلي و فرعي حيات انساني را ملاك ضرورت و بقاي خود به حساب مي آورد .

در مقابل، ديد و ديدگاه اسلام يعني مبناي ساختمان اجتماع اسلام، به گونه ديگر است . اساس علمي و انساني آن همانطور كه گفته شد بر پايه پيوند مستقيم انسان متناهي يعني بر پايه پيوند مستقيم «روح الهي » به صورت محدود و مخلوق آن كه در انسان منزل يافته، با مبداء لايتناهي، يعني با اراده خالق خويش و آفريدگار هستي مي باشد .

با اين ترتيب است كه خالق، مبداء و مرجع تك تك روابط و پيوندهايي است كه از طرف تك تك انسانها با آن مبداء برقرار مي گردد؛ همچون راس و قله مخروطي كه ارتباطات بي نهايتي را كه از سوي قاعده مخروط به آن سو متوجه است، در يك مركز متمركز مي كند و تازه از اين مركز سرنوشت آن ارتباطات را در سطح و قاعده مخروط مشخص مي نمايد .

اين عقيده كه:

«ان الطرق الي الله بعدد انفاس الخلائق » . (8)

تعداد راههاي مخلوقات به سوي خدا به تعداد عدد آنهاست .

بازگوي چگونگي اين ديد و ديدگاه است، يعني بازگوي اينكه پيوند مستقيم افراد با مبداء و مرجعي است كه چون ناظري آگاه، خارج از جمع انسانهايي كه سطح و قاعده مخروط را تشكيل مي دهند، پيوند تك تك آنها را از دو جهت مشخص مي كند: يكي از لحاظ بستگي آنها با مبداء واحد و ديگري از نظر ربط و پيوند آنها در سطح اجتماعي و انساني با يكديگر . بنابراين برخلاف انديشه غربي مسيحي شده، روابط انسانها در جامعه اي كه واقعا براساس اعتقاد اسلامي سازمان يافته باشد، تنها معلول سلسله علل و معاليل دروني جمع و تنها بصورت پيوند افقي ضروري تاريخي غيرقابل تغيير آنان نبوده، بلكه اين ربط دروني آنها ساخته و پرداخته ارتباط مستقيم تك تك آنها با مركزي خارج از جمع و دور از نقاط همجوار مي باشد .

ويژگي بافت يك جامعه اسلامي اصيل در همين است، در ربط با مركز واحد، در ربط پيوند واحد و يكسان آنها با هم و اتكاي اين پيوند جمع بر آن اساس يگانه اي كه ناظر و حافظ فرد و جمع است .

جامعه اي كه از توحيد منشا مي گيرد، در لواي توحيد خودسازي مي كند و ملاكهاي هستي و بقاي خود را در اين دو جهت وحدت، نوسازي مي كند .

و اين درست همان بافتي است كه در جوامع غيراسلامي، بخصوص جوامعي با سيستمهاي بلوك معروف به بلوك شرق چپ و بلوك غرب شهرت يافته به بلوك سرمايه داري و راست وجود ندارد .

سر به وجود آمدن چنين بافتي در يك جامعه اسلامي، فقط مي تواند در آن نوع انسجام و استحكام پيوند افراد جامعه با يكديگر نهفته باشد كه پايه و اساسش را ارتباط با مبداء واحد كه نظارت و اشراف بر تك تك افراد دارد، تشكيل بدهد . چنين ارتباطي از نظر اسلامي، به اين دليل با مبداء برقرار مي گردد كه آن مبداء از روح خود به روان تك تك انسانها حيات بخشيده است «ونفخت فيه من روحي » (9)

يعني از اين رو كه وي فطرت پاك الهي را در آنها جايگزين ساخته و بدينگونه از يك جهت پايه ميثاق خود را با آنها بنيان نهاده و از طرف ديگر، پيوند آنها را با يكديگر استوار ساخته است .

بدين ترتيب، انسانها در عين ارتباط مستقيم خود با مركز واحد، يعني خدا، و درست به سبب اين ارتباط، همچون نقاط بي نهايت محيط دايره، هستي خود را، هم از لحاظ فردي و هم از لحاظ جمعي، مديون ارتباط با نقطه مركزي و مرهون ارتباط با نقطه هاي مجاور مي باشند . هر نقطه اي بر روي محيط دايره (يا سطح و قاعده مخروط) در صورتي جزو محيط دايره (و يا سطح مخروط) و تشكيل دهنده آنست كه در ارتباط با نقاط مجاور و در ارتباط با مركز باشد . براساس اين تشبيه، هر انساني در جامعه اسلامي در ارتباط و پيوند با مبداء و براساس آن در پيوند با انسان هاي ديگري كه به نوبه خود به آن مبداء واحد، پيوسته اند، جزو جمع به حساب مي آيد .

از اين بيان، مي توان چنين استفاده كرد كه:

اولا، جامعه اسلامي را سه عنصر تشكيل مي دهد: فرد، جمع و مبداء، يعني آن مبدئي كه مرجع فرد و جمع است .

ثانيا انسجام چنين جامعه اي از دو راه است: از راه پيوند به مبداء و از راه پيوند با ساير افراد .

به عبارت ديگر، انسجام جامعه اسلامي، همچون جامعه هايي كه براساس فكر علمي يوناني آميخته با معتقدات مسيحي - جوامع غربي - يا آميخته با ايده تاريخي ناشي از اين طرز انديشه مي باشد - جوامع چپ شرقي - ، نيست . انسجام آن تنها انسجام داخلي، چون خط ممتد و زنجيروار نيست، انسجام داخلي جوامع اسلامي مرهون پيوند با مبدئي ناظر و مريد و هميشه فعال و هميشه پوياست . پويايي اين جامعه، پويايي به شيوه «هگل » و «ماركس » ، كه دو مدل براي جوامع غرب و شرقند، نمي باشد؛ پويايي و تكامل آن به شيوه «كل يوم هو في شان » است، يعني به شيوه نوآفريني خدايي كه هر روز و هر آن، نوآفرين است .

پويايي جامعه اسلامي به شركت مستقيم الهي در امور جمع است، همان طور كه مولا در نجواي بود، خالق متعال را «انت الصاحب » (10) مي نامد . كلمه «صاحب » براي مشخص نمودن فعل و عمل مستقيم الهي در حيات فرد و جمع از نظر اجتماعي بسيار حائز اهميت است: خدا شريك و مصاحب و همراه فرد و جمع مسلمان است . ديگر تكامل و تطور و پويايي، امر جبري و كوركورانه به حساب نمي آيد، بلكه امري ارادي با هدفي مشخص و با مسئوليت مستقيم انسانها خواهد بود .

نتايج مهمي كه مي توان از اين نگرش به جهان و انسان گرفت از جمله اين است كه:

پاسخ اسلام در مقابل اساسي ترين مسئله اي كه پايه جوامع شرقي و غربي را تشكيل مي دهد، يعني اصالت فرد - در غرب - و يا اصالت جمع - در شرق كمونيست - ، پاسخي است مستقل كه نه از شرق گرفته شده و نه از غرب، و نه از خلط و آميزش آنها .

هستي فرد در پيوند او با مبدئي خارج از دايره محدود و در عين حال در پيوند با جمع افرادي است كه از چنين پيوندي با مبداء خارج از جمع برخوردارند .

از طرف ديگر، هستي جمع به وجود فرد و افرادي است كه داراي اين خصوصيت ويژه مي باشند . به عبارت ديگر، هستي هر فردي مبتني بر هستي ديگري و هستي هر دو در ارتباط با مبداء و مرجعي است كه به گفته مولا:

«سبق في العلو فلا شي ء اعلي منه، و قرب في الدنو فلا شئ اقرب منه .» (11)

چنان بلندپايه كه چيزي برتر از آن نه، چنان نديم و نزديك كه چيزي نزديكتر از آن نيست .

با اين بيان، بسياري از مسائل حاد اجتماعي و سياسي و اقتصادي اسلام، صورت ويژه اي به خود مي گيرد . مثلا مساله برابري و مساوات، به اين معني كه برابري و مساوات در جوامع بشري غيراسلامي در اصل بافت و ساختمان آن جوامع مندرج نيست . به اصطلاح جزو ماهوي آن را تشكيل نمي دهد، بلكه بعكس نظام تكاملي و تطوري ناشي از مبداء شك به شيوه شرقي و غربي آن، با لذات و به خودي خود، موجد نابرابري است . در اين نظام ها بايد تازه براي ايجاد برابري نسبي جنگيد، بايد مبارزه كرد، كمااينكه تاريخ اين جوامع چنين امري را نشان مي دهد .

ولي در نظام جامعه اسلامي، امر برعكس است . براساس قرآن و كلام مولا، برابري جزو ذات و ماهيت و جزء و بافت و استخوانبندي آن نوع نظام جمعي و فردي است كه اسلام مدافع آنست؛ آنچه غير از اين باشد اسلامي نيست . نظام اسلامي بايد براساس يك پيوند مساوي و برابر انسان با خدا، و عبد با رب باشد .

نكته مهم اينكه اين برابري از ديد اسلام، همان طور كه مولا مي فرمايد، فقط منحصر به مسلمانان و مؤمنان نيست و درباره تمام افراد به عنوان يك جامعه بشري صادق است .

گواه اين امر توصيه اي است كه مولا به بيان زير درباره «رعيت » ، يعني مردم، به مالك اشتر مي فرمايد:

«فانهم صنفان: اما اخ لك في الدين اونظير لك في الخلق » . (12)

ارتباط تمام افراد رعيت (يعني مردمي كه در پناه حمايت مسئولي چون تو اي مالك قرار دارند و از اينرو نام «رعيت » يعني نيازمند به حمايت و رعايت گرفته اند چه برادر تو در دين باشند و چه نباشند، با خالق به گونه و نوعي برقرار است: آنكه مسلمان است ارتباطش با خدا همچون تو در اسلام است و آنكه مسلمان نيست ربط و پيوندش با خدا همچون تو در مخلوق بودن اوست، يعني مخلوق خداي واحد بودن «تو» و «او» ، ملاك برابري است .

گواه ديگر آن، دستور اعجاب انگيز مولاست مبني بر اينكه:

«لا تقتلوا الخوارج من بعدي فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه .» (13)

مولا در رعايت برابري و حفظ شرافت انساني تا آن حد پيش مي رود كه در مورد خوارج، يعني خوارجي كه بر حضرتش شمشير كشيدند و سرانجام او را شهيد كردند، با اين تعبير يعني با چنين امر و دستوري توصيه مي فرمايد كه خون آنها را محترم و محفوظ بشماريد . و در استدلال خود مي فرمايد كه آنان با نيتي خالص در پي حق بوده اند؛ نهايت در هدف به خطا رفته اند . (14) آفرين بر اين مولا، برابر مردي كه فقط حق و تسليم شدن به حق را ملاك تمام گفتار و رفتار و كردارش قرار مي دهد، و خويشتن خويش را در مقابل كسي كه پيوند مستقيم او چون پيوند ديگران، هستي فرد و جمع را تضمين كرده، ناديده مي گيرد .

نتيجه عميق و ريشه دارتري كه اختلاف اين فكر اسلامي و فكر غربي مسيحي و دگرگوني در نوع بافت و استخوانبندي جوامع مبتني بر آنها بدست مي دهد، اين واقعيت است كه ارتباط فرد و جمع با نظام حاكم بر آنها در جامعه غربي مسيحي، به گونه اي و در جامعه اسلامي، به گونه ديگري است:

هنگامي كه جامعه اي از اعضايي ساخته شده باشد كه از نقطه مركزي ربط عبد و رب و پيوند انسان و خدا حركت مي كند، يعني از نقطه اي كه محتواي هستي فرد را درست مي كند و بافت جمع را مي سازد، ناگزير تمام مسائل علمي، عقيدتي، اقتصادي و حقوقي آن بر حول اين مبداء و محور دور مي زند . مقصود و مخاطب تمام اين پديده ها فرد است كه با مخاطب بودن خود، يعني با ايجاد ارتباطي كه از اين راه بين او و بين مبداء برقرار مي شود، نظام جمعي محكمي را برقرار مي كند .

به عكس در جوامعي كه انسجام و هستي آنها را بايد پيوند دروني، بدون ارتباط با مبداء و مركز خارجي، تامين و تضمين كند، اولويت با نظام است . تازه آن نظام است كه جا و مكان و موقعيت فرد و جمع را در چهارچوب خود و در قلمرو خود مشخص مي كند . نظام حاكم بر فرد و جمع است و كيفيت و نوع حاكميت نظام بر فرد و بر جمع است كه سرنوشت مساله سابق الذكر، يعني اصالت فرد يا اصالت جمع را مشخص مي كند .

براي روشن تر شدن اين مساله، مي توان از يك مثال حقوقي استمداد جست:

در نظام حقوقي اسلامي، ملاك و ميزان حل مرافعات و نزاع هاي بين مردم، واقعيت عيني است . شاهد و دليل براي قاضي تا آن حد ضرورت و اساسا معني دارند كه بتوانند واقع را به دست بدهند، يعني وسيله و ابزار كشف واقع باشند، بطوري كه قاضي بتواند به چگونگي واقع، علم و يقين پيدا كند . اگر به فرض، قاضي از راه ديگري علم به واقع پيدا كرد، و در عين حال، دليل و شاهد هم برخلاف علمش ادعا نمود، نمي تواند اعتباري براي آنها قائل شود . در چنين صورتي، نظام قضايي نه بر او حكومت مي كند و نه بر دو طرف نزاع، نه بر فرد و نه بر جمع؛ چون فرد و جمع و واقع اصالت دارند، نه نظام .

ولي در جايي كه نظام قضايي حاكم باشد، شاهد و دليل از صورت وسيله بودن خارج شده، موضوعيت پيدا مي كند، يعني جزئي از نظام حاكم را تشكيل مي دهد و اصالت به خود مي گيرد . درست است كه نظام براي حفظ حقوق واقعي است، ولي در چنين صورتي حقوق واقعي، آن حقوقي است كه نظام و اجزاي نظام قضايي بتوانند آن را مشخص كنند نه واقع و نفس الامر . در نتيجه فقط برد با كسي خواهد بود كه دليل و شاهد داشته باشد . اگرچه علم دادرس و قاضي برخلاف آن باشد . علم و يقين فرد دادرس و قاضي به اينكه حق با كسي است كه دليل و شاهدي ندارد كافي نيست، چون قاضي، خود محكوم نظامي است كه آن نظام، به موازات فرد و جمع، يك اصالت و هستي مستقل به خود دارد، اصالتي كه سرنوشت فرد و جمع را مشخص مي كند .

اين بدان معني نيست كه در جامعه اسلامي اساسا نظامي وجود ندارد، بلكه نظام آن، نظامي است كه از ربط فرد و جمع و مبداء ساخته شده و نظام، ناشي از اين پيوند و محكوم اين پيوند است كه به چگونگي اين ارتباط، قابليت نرمش، تغيير و تحول خالي از جمود مي بخشد .

اين دوگانگي ها و فرق هاي اساسي بين جامعه اسلامي و جوامع ديگر منحصر به مسائل و نظام هاي حقوقي نيست، بلكه در تمام شئون حياتي و اجتماعي جريان داشته و اثرات خود را - تا آنجا كه رعايت شده - به جاي گذاشته و به جاي مي گذارد .

مولا يكي از نمونه هاي نادر آن انسانهايي است كه در ربط عميق خود با مبداء و با افراد جامعه خود، وجودش بر نظام هاي ممكن حاكم بود، چون منطق او منطق قرآن بود .

از طرف ديگر منطق قرآن، منطقي است كه رعايت آن و تحقق بخشيدن به آن فقط به دست كساني ميسور است كه بتوانند علي وار مسلمان باشند و علي وار نفي خود و خواسته هاي خود بنمايند .

منطق قرآن، منطقي است كه متاسفانه از نظر تاريخي، قبل از آنكه دقايق آن مكشوف گردد و سنت علمي اسلامي، پايه هاي خود را بر آن استوار كند، با پديده هاي سنت علمي ديگر آميخته شد و بهره اي كه ممكن بود از صفا و پاكي آن برده شود، ميسور نگشت .

در حال حاضر هم بيم آن مي رود كه اين منطق قرآني، قبل از روشن شدنش، به شيوه اي ديگر با عناصر بيگانه آميختگي تازه اي پيدا كند . اين خود مطلبي است كه در عصر ما يعني عصر جنبش نوين اسلام يكي از حياتي ترين مسائل انقلاب فرهنگي جوامع اسلامي، بخصوص ايران را تشكيل مي دهد .

از خداوند متعال براي صيانت و به كار بردن اين منطق قرآني استمداد مي جوييم .

1 - قرآن كريم، بقره، آيات 35 تا 37 .

2 - نهج البلاغه، جمعي صالح، ص 43 .

3 - قرآن، بقره، آيات 31 و 32 .

4 - نهج البلاغه، جمعي صالح، ص 42 .

5 - نهج البلاغه، جمعي صالح، ص 43 .

6 - نهج البلاغه، جمعي صالح، ص 100 .

7 - فلاسفه و متفكراني مثل «برتر اندراسل » كه در زمينه ارتباط و اختلاف بينش عرفاني و انديشه علمي پژوهش كرده اند، به اين واقعيت معترفند كه بينش عرفاني، منبع و سرچشمه ديگري غير از فكر علمي دارد، . . . و اين همان منبع و سرچشمه است اساس آن را «يقين مقدم برشك » ، يعني وحي و الهامي تشكيل مي دهد، كه بر پايه فطرت پاك انساني استوار است .

8 - اين معني كه بصورت اصلي از اصول عرفاني پذيرفته شده، اصالت خرد را در تكامل معنوي و ارتباط او با اهل فطرت ساز، يعني با مبداء حاكم بر تمام عالم هستي نشان مي دهد .

9 - از روح خود در آن تن (آدم)، دوان دمبدم، قرآن كريم، حجر، 29 .

10 - اصل كلام مولا، «انت الصاحب في السفر» مي باشد كه در اديعه نبوي هم آمده است نهج البلاغه، صبحي صالح، ص 46 .

11 - همان، ص 87 .

12 - همان، ص 427 .

13 - همان، ص 94، نسخه جمعي صالح «لاتقاتلوا» آمده است .

14 - اين دستورالعمل با موضوع آنحضرت در زمان حيات خود منافات ندارد . در آنموقع خوارج بودند كه بر چند مقام ولايت به مسلمين شمشير كشيدند و مولا مي بايستي به عنوان تنها مرجع مسئول، از امت از مقام ولايت بر امت، دفاع مي كرد . لكن اين توصيه مولا هدف ديگري در بردارد . مولا مي خواهد با اين توصيه از خود سري متعصبان انتقام جو كه به بهانه نبرد و تعصب خوارج، باعث پراكندگي و متلاشي شدن است خواهند شد، جلوگيري فرمايد و در عين حال اين حقيقت را تاكيد كند كه حتي اگر اين خوارج سرپيچ عصاينگر، بر روي ايشان شمشير نمي كشيدند، مولا متعرض آنان نمي گشت، چون عمل خطاي آنان را ناشي از نيتي پاك، يعني جستجوي حق، تلقي مي فرموده است .

منبع:عبدالجواد فلاطوري؛ فصلنامه نهج البلاغه، شماره 2 و 3.