خشنودی طلحه و زبیر و عایشه از بر پایی جنگ جمل
آنچه در کتب تاریخی آمده و جای هیچ گونه شکی هم در آن نیست، برپایی جنگ جمل به سر کردگی عایشه و طلحه و زبیر است؛ که این خود دال بر رضایت آنان از جنگ را دارد. اما برای روشن شدن مطلب، به اصل ماجرای خشنودی آنان اشاره می کنیم:
در کتاب فتوح آمده است: طلحه و زبیر به سوى مکّه بیرون رفتند و عبد الله بن عامر بن کُرَیز (پسردایى عثمان) نیز با آنان بیرون رفت. عبد الله، پیوسته آنان را از اینکه از علی(علیه السلام) جدا شدند تشویق می کرد و مى گفت: مژده باد بر شما که به خواسته هاى خود، دست یافتید. به خدا سوگند که من هم شما را با صد هزار شمشیر، یارى مى رسانم.
تا اینکه وارد مکّه شدند. در آن روزگار، عایشه نیز در مکّه بود. آن دو او را بر خونخواهى عثمان، تشویق کردند. گروهى از بنى امیّه نیز همراه عایشه بودند. چون عایشه از آمدن طلحه و زبیر اطلاع یافت، شادمان گشت و رضایتشان را برای برپایی جنگ قطعی شد(1).
و نیز در کتاب جمل آمده است: وقتى طـلحه و زبیر از وضعیت عایشه باخبر شدند، برای رویایى با امیر مؤمنان علی(علیه السلام)، تلاشاشان را مضاعف کردند...
از این رو عبد الله بن زبیر را نزد عایشه فرستادند و به وى گفتند: نزد خاله ات برو، از سوى ما به وى اهداى سلام کن و به او بگو: به راستى که طلحه و زبیر، بر تو درود مى فرستند و مى گویند: امیر مؤمنان، عثمان، مظلومانه کشته شد و على بن ابى طالب، کار مردم را از دستشان رُبود، و به یارى نابخردانى که عهده دار کشتن عثمان شدند، بر خلافت، پیروز شده است و ما مى ترسیم که [سیطره و قدرت] حکومت وى گسترش یابد.
اگر با رأى ما موافقى، با ما حرکت کن. شاید خداوند به واسطه تو، تفرقه هاى میان این امّت را به اتّحاد، و پراکندگى شان را به سامان، و پریشانى هایشان را به وحدت، مبدّل سازد و امور مسلمانان را اصلاح نماید.
عبد الله، نزد عایشه آمد و آنچه را آن دو تن پیغام داده بودند، به وى رساند؛ ابتدا عایشه از پذیرفتن خواسته آنان امتناع ورزید ولی بر اثر دشمنی که با علی(علیه السلام) داشت گفت: او مى پندارد که مردم براى او در خلافت، حقّى مى بینند، همان گونه که براى دیگران مى دیدند!؟
هرگز! هرگز! پسر ابوطالب گمان مى بَرَد که در کار خلافت، مانند پسر ابو قُحافه (ابو بکر) است؟ نه، به خدا! چه کسى در میان مردم همچون پسر ابو قحافه است که گردن ها براى او خضوع کنند و در برابرش سر تسلیم فرود آورند؟ به خدا سوگند، پسر ابو قُحافه، حکومت را بر عهده گرفت و همان گونه که آن را به دست گرفت، از آن بیرون شد.
پس از او [عمر بن خطاب] آن که از تبار و خاندان عدى بود، خلافت را بر عهده گرفت و راه ابو بکر را پیمود و پس از آن دو، پسر عفّان به خلافت رسید و بدین گونه، بر مَرکب حکومت سوار شد و او داراى سابقه در اسلام بود و [افتخار] دامادى پیامبر خدا [را داشت] و کارهایى در خدمت پیامبر انجام داد که مشهور است و هیچ یک از اصحاب، کارهایى همچون او براى خدا انجام نداده است. او شیفته خویشان خود بود و اندک کژیى هم که پیدا کرد ما او را به توبه کردن، فراخواندیم و او نیز توبه کرد و سپس کشته شد، و این، حقّ مسلمانان است که خونخواه او باشند.
عبد الله بن زبیر به عایشه گفت: مادرجان! اگر چنین نظرى درباره على بن ابى طالب و قاتلان عثمان دارى، چه چیز تو را از مساعدت بر جنگ با على بن ابى طالب باز مى دارد، حال آنکه آن اندازه از مسلمانان پیش تو جمع شده اند که براى اجراى نیّت تو کافى و بسنده اند؟
عایشه گفت: فرزندم! درباره آنچه گفتى مى اندیشم و تو دوباره نزد من باز آى.
عبد الله، خبر را به اطّلاع طلحه و زبیر رساند.
آن دو گفتند: سپاس خدا را که مادر ما با آنچه که ما مى خواهیم، موافقت کرده است. سپس به وى گفتند: فردا صبح زود، نزد عایشه باش و کار مسلمانان را به وى گوشزد کن و به او اعلام کن که ما مى خواهیم پیش او بیاییم تا تجدید عهدى کنیم و با او پیمان ببندیم.
عبد الله بن زبیر، فرداى آن روز، صبحِ زود پیش عایشه برگشت و برخى از سخنان دیروز خود را تکرار کرد.
عایشه با خروج از مکّه موافقت کرد و جارچى او جار زد که: اُمّ المؤمنین، قصد دارد براى خونخواهى عثمان، قیام کند. هرکس مى خواهد با او قیام کند، خود را آماده کند.
طلحه نزد عایشه رفت. چون چشم عایشه به وى افتاد، گفت: اى ابو محمّد! عثمان را کشتى و با على بیعت کردى؟!
طلحه به او گفت: مادرجان! داستان من چیزى نیست، جز همان شاعر جاهلى گفته است:
پشیمان شدم، همچون پشیمانى آن مرد قبیله کُسَع(2) *** هنگامى که چشمانش دید که دستانش چه کرده اند.
زبیر هم نزد عایشه آمد و بر او سلام کرد. عایشه به وى گفت: اى ابو عبد الله! در ریختن خون عثمان، شرکت جُستى و آنگاه با على بیعت کردى، در حالى که به خدا سوگند، از او به خلافتْ سزاوارتر بودى؟!
زبیر گفت: امّا آنچه درباره عثمان انجام دادم، ازآن پشیمانم و از گناه خویش، به پیشگاه خداى خود پناه مى برم و هرگز خونخواهى عثمان را رها نخواهم کرد(3).
ابن قتیبة دینوری در کتاب الامامة والسیاسة می نویسد: وقتى که طلحه و زبیر و عایشه برای رویاروی با علی(علیه السلام) می رفتند، در منطقه اَوطاس از سرزمین خیبر اُتراق کردند، سعید بن عاص، سوار بر شترى نیرومند و تندرو و به همراه مغیرة بن شعبه، به سمت آنان آمد. سپس نزد عایشه رفت و گفت: اى اُمّ المؤمنین! قصد کجا دارى؟
عایشه گفت: قصد بصره دارم.
سعید گفت: در بصره چه کار دارى؟
عایشه گفت: خونخواهى عثمان.
سعید گفت: همین همراهان تو، قاتلان عثمان اند! این دو مرد، طلحه و زبیر، عثمان را کشتند.
آن دو، حکومت را براى خود مى خواهند.
سپس رو به مردم کرد و گفت: اى مردم! اگرفقط به خاطر مادرتان بیرون آمده اید، او را بازگردانید که براى خودتان بهتر است؛ و اگر به خاطر [کشته شدن] عثمانْ خشمگین هستید، سردمدارانِ خودتان عثمان را کشته اند؛ و اگر بر على خُرده مى گیرید، روشن سازید که از چه چیزى خُرده مى گیرید. شما را به خدا، در یک سال، دو فتنه به پا نکنید!
ولی عایشه و طلحه و زبیر رضایت ندادند، جز آن که مردم را [به سمت بصره] به پیش بَرند. آنگاه سعید بن عاص به سمت یمن رفت.(4).(5)
(1). الفتوح، ج 2، ص 452.
(2). این مرد را براى پشیمانى مَثَل مى زنند؛ زیرا در شب به سوى الاغى تیر انداخت که بدان اصابت کرد، ولى وى گمان کرد که تیرش به خطا رفته و کمان خود را شکست یا انگشتان خود را برید . چون صبح شد و الاغ را کشته دید (که تیر به او اصابت کرده بود)، پشیمان شد. (لسان العرب، ج 8، ص 311).
(3). الجمل، ص 229.
(4). الإمامة والسیاسة، ج 1، ص 82؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 315.
(5). گردآوري از کتاب: دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ، محمد محمدی ری شهری، سازمان چاپ و نشر دارالحدیث،قم، 1386، ج4،ص 567.